Part 12

893 160 37
                                    

روز بعد رو تو ویلای سهون گذروندیم
قبل از اینکه به ویلا بریم سهون غذای خوشمزه ای رو از یک رستوران فرانسوی سفارش داد
توی حیاط نشستیم،تو استخر شنا کردیم و از آب که بیرون آمدیم تو حموم دوش گرفتیم
سهون مدتی رو روی مبل نشست و مشغول کارش شد و من هم نزدیکش دراز کشیدم در حالی که پاهام روی پاش بود و یکی از دستاش گهگاهی پاهام رو نوازش میکرد
نمتونستم به زندگی جدیدم که قراره داشته باشم فکر نکنم
در حال فکر کردن به همه ی کارهایی که میخواستم انجام بدم بودم
سهون کارش رو تموم کرد و لپ تاپش رو بست
با لبخندی پر از شیطنت من رو بلند کرد و به سمت تخت برد
تخت بزرگ وسط اتاق ،با ملحفه های بهم ریخته منتظرمون بود .
سهون من رو روی تخت هل داد
خستگی کل روز روم سنگینی میکرد
رو تخت دراز کشیدم ،بالشت هارو مرتب کردم ،ملحفه رو کنار کشیدم و اون به من ملحق شد
به پشت چرخید،یک دستش رو زیر سرش گذاشت در حالی که دست دیگش دور شونه هام حلقه شد و من رو به سینه ش چسبوند
در کنارش از درون آرام و آسوده بودم و بین دستاش احساس آرامش و امنیت میکردم
خودم رو بین بدن بزرگ و مردانه اش مچاله کردم و با عطش سعی کردم بوش رو نفس بکشم
همدیگر رو بوسیدیم
وقتی بوسمون شروع به داغ تر شدن کرد ما در آخر با هم سکس کردیم
آرام و آهسته...بدون هیچ حرفی، فقط صدای بوسه هامون برخورد بدن های برهنمون به هم،صدای نفس هامون و صدای باد شنیده میشد
وقتی لذت درونم جریان پیدا کرد نفسم رو حبس کردم و بعد نفسم رو بیرون دادم و به ارگاسم رسیدم
نفس نفس میزدم ...
وقتی سکسمون تموم شد اون بطرز دیوونه واری من رو بوسید
انگار که بخاطر همراهیم باهاش از من تشکر و قدردانی میکرد
و بعد تو آغوش همدیگه رفتیم ،من گونم رو روی سینش گذاشتم و وقتی گرمای تنش من رو فرا گرفت راحت و سریع به خواب رفتم
صبح روز بعد در ویلا و توی آغوش سهون از خواب بیدار شدم
درحالی که میدونستم  ده یا بیست دقیقه برای پوشیدن و رفتن به سر کار وقت دارم ...ولی همونجا موندم
شاید باید برای همیشه همونجا میموندم
هنوز روی تخت بود،چشماش بسته و موهای تیرش بطرز دلفریبی آشفته بودن
کمی خودم رو جلوتر کشیدم و انگشتام رو روی سینش کشیدم و متوجه کبودی هایی روی ماهیچه های شکمش شدم
چشمام گشاد شد
چی؟....خدای من، من اینکار روکرده بودم؟
خب به سرزمین عاشق های دیوونه خوش اومدی کای،
با نیشخند با انگشتم روی کبودی ها رو نوازش کردم و دستش روی دستم لغزید
با تعجب سرم رو بالا آوردم
در حالی که تماشام میکرد گفتم :
"واقعا دیروز من اینطوری کبودت کردم ؟"
صداش بخاطر خواب گرفته بود :
نه ،وقتی تو خواب بودی چند تا از کشته مرده هام اومدن اینجا و اینکارو کردن
با حرص به شونش کوبیدم
دستم رو گرفت
صداش عمیقتر شد
+بیا اینجا
_سهون
دستش رو پایین لغزوند و بین پاهام رو فشاری داد :
هممم؟
رعشه ای به بدنم افتاد : دیروز و دیشب کاملا تو حلق هم بودیم
در حالی که دهنش رو به گوشم چسبوند زمزمه کرد صداش خش دار بود : واقعا؟بنظر کافی نمیرسه
شونش رو هل دادم تا بتونم بنشینم :
_پنج دقیقه وقت دارم تا برای کار لباس بپوشم
+تو قرار نیست اخراج بشی این هزار دفعه
_فقط تو اونجا رییس نیستی
+اوکی کای
با شیطنت ادامه داد:
پس فقط چهار دقیقه از وقتتو میگیرم
دوباره من رو روی تخت خوابوند
_سهون
خندیدم و به اون نگاه کردم و بعد لبخندم محو شد :
واقعا داریم اینکارو میکنیم؟ واقعا داری اولین رابطه ی تک پری و انحصاری تو باهام برقرار میکنی؟
نیشخندش پابرجا موند ولی برق چشماش جدی بود
سر تکان داد ،شونم رو بوسید ، بعد به آرومی به من لبخند زد و شستش رو روی پوستم کشید
+آره داریم اینکارو میکنیم و فکر میکنم بهت معتاد شدم
بعد از یک دوش سریع که تمرکز کردن روی حموم کردن بشدت سخت بود ،خودم رو در حالی پیدا کردم که با حوله ای که دور کمرم پیچیده
بود لبه ی تخت نشسته بودم و فقط به اون نگاه میکردم ...حتی نگران نبودم که دیرم بشه
چشمام هر حرکتش رو دنبال میکرد
وقتی کمربندش رو دور کمرش میبست عضالتش منقبض شد و بدن من لرزید
وقتی حس کرد که در حال تماشاش هستم سرش رو بالا آورد و به من نگاه کرد
همانطور که جلو می اومد خط اخمی روی پیشونیش ظاهر شد
انگار متوجه نمیشد که چرا من با دهان آب افتاده اونجا نشسته بودم و نگاهش میکردم
"بیا اینجا"
من رو بلند کرد و وقتی انگشتام رو دور کرواتش پیچیدم چشمام رو بستم و اون بوسه ی ارامی روی لبام گذاشت
و من با هیجانی خالص خندیدم و سهون چونم رو گرفت :
قبل از اینکه برم باهام قهوه میخوری؟
_آره
+توی بدنم تنش حس میکنم امروز قرار مهمی با طرف قرار داد دارم
بعد لباس پوشیدن به اشپزخونه رفتیم
سهون قهوه آماده رو به دستم داد ، من سعی میکردم یک دوست پسر خوب باشم ...و شانه های سختش رو ماساژ بدم تا تنشش رو از بین ببرم

اون من رو در یک دست و فنجان قهوه رو در دست دیگه نگه داشت واز پنجره به بیرون خیره شد
وقتی قهوم رو دوباره پر کردم یک دعوت نامه ی سفید رنگ رو روی جزیره ی آشپزخانه ،نزدیک سوییچ ماشینش دیدم
روی پاکت نوشته بود: اوه سهون با یک همراه
با دیدن دعوت نامه ی یکی از بزرگ ترین جشن های شهر لبخند زدم
ازش پرسیدم :
قراره بریم؟
+اگه تو بیای همه جشن هارو میرم
فنجونش رو روی سینک گذاشت و همانطور که به من نگاه میکرد ابروهاش رو به هم نزدیک شد:
واین لبخند برای چی بود؟
_فقط داشتم فکر میکردم که... دوست دارم
گیجگاهم را بوسید لبخند شیرینی به بروم پاشید
به چشم هاش نگاه کردم : چطور به بابا و خاله یجی بگیم ؟
متعجب به خندش که وسعت پیدا میکرد نگاه کردم : نمیخوام شوکه ات کنم ولی .... اونا همه چیرو میدونن
با دهنی که از اون باز تر نمیشد ازش فاصله گرفتم : اون ها چطور میدونن ؟
دستاش رو دورم حلقه کرد : میدونستی اون شب بعد از با هم خوابیدنمون چرا بهت گفتم از اونجا بری ؟
من که با یاد اوری حرفای پنج سال پیشش دوباره اخمام تو هم شده بود دستام رو دورش محکم کردم
وقتی دید جواب نمیدم خودش شروع کرد : میدونی کای من اون روز ترسیده بودم نه از اینکه برادر ناتنیم میشدی ... تا حالا به هیچکس همچین احساسی نداشتم ... تا حالا با هیچکس همچین لذتی نبرده بودم .... کای من اون روز حتی تا پنج سال بعد فقط داشتم از احساسی که به تو داشتم فرار میکردم ... و خب مامان همون سالای اخر بود که همه چیرو فهمید یعنی خودم براش از سردرگمیام گفتم
__________________________
واقعا سخته که در شرکت ،مردی که با اون قرار میگذاری کار کنی
از پنجره سرک میکشیدم
میدمش بیرون میرفت
موها و کت وشلوار لعنتیشو دید میزدم
گاهی اوقات اون رو میبینم که با گروه تجاریش ،به ناهار کاری ،همایش ها ،جلسات هیئت مدیره در یکی از چندین شرکت توصیه شدش میره ...و سخته که هورمون هام با دیدن سهون وحشی نشن
بعضی اوقات که سوار آسانسور میشم با اون برخورد میکنم و سهون  هیچ احساسی از خودش نشون نمیداد ولی وقتی چشمامون در هم قفل میشدند ، اجتناب ناپذیر بود که برق توی چشمای تیرش رو نبینم
کسایی که با ما در آسانسور بودند بطور غیر ارادی کنار میرفتند
و اجازه میدادند اون به من نزدیک بشه
ما همدیگر رو لمس نمیکردیم
حداقل من اینکار رو نمیکردم ولی گاهی که ایستاده بودیم
دستامون همدیگر رو لمس میکرد
گاهی اوقات شستش پشت دستم رو خیلی نامحسوس نوازش میکرد
گاهی به اندازه ی یک تپش قلب انگشتاش رو در انگشتام گره میزد
و همین ضعیفترین نبض ها ،بیقراری ها رو درونم بیدار میکرد
یکبار انگشت کوچکش رو دور انگشت کوچکم گره زد و تا
رسیدن به طبقه ی مورد نظر من همونجا ایستاد ،میون اون شلوغی ،آرام و ساکت بود و هیچ کس جز من نمیدونست که این مرد .... واقعا عاشق منه
گاهی من به دفترش میرفتم
گاهی اون ،به دفترم میومد
حالا سهون پخش از زندگی و قلبم شده بود که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم
پایان
__________
سلام بچه ها ❤️
خیلی ممنون که تا اخر این فیک باهام بودیم 😍💝
امیدوارم خوشتون اومده باشه 😘❤️

𝕺𝖇𝖘𝖊𝖘𝖘𝖎𝖔𝖓Where stories live. Discover now