هوای سرد اول صبح به گونه های بیرون زده از زیر شال گردنش میخورد و پوست برنزش رو میسوزوند.
با اینکه سرمای صبحای لندن براش عادی نبود ولی این باعث نمیشد که حتی لحظه ایی احساس ناخوشی بهش دست بده،به هر حال بعد چند سال تلاش و شب بیداری و بدبختی تونسته بود به چیزی که میخواد برسه!-نیششو نگاه کن تا کجا بازه!
صدای لویی بود که از پشت سرش به گوش میرسید.
ز_ میخوای نیشم باز نباشه؟
میدونی چقدر زحمت کشیدم تا الان اینجا باشم؟!لویی تک خنده ایی زد و به گونه ها و بینی قرمز شدهٔ زین نگاه کرد.
ل_اووووووووو! میبینم که آب و هوای لندن روت تاثیر گذاشته،زبون در اووردی برا من؟شیطونه میگه زنگ بزنم خاله تریشا بگم پسر دست گلشو فرستاده لندن چه سلیطه ایی شده!
زین خوب میدونست که لویی اول صبح چه انرژیی داره و اگر جلوشو نگیره قراره چه اتفاقی بیوفته!
پس با لحن آروم ولی جدی جواب لویی رو داد:ز_لویی میشه چند ثانیه ساکت بمونی؟
واقعا وقتی حرف میزنی نمیتونم تمرکز کنم!زین این حرف رو زد و به ساختمون دانشگاه که رو به روشون بود نگاه کرد.
لویی میدونست که زین برای دانشگاه قبول شدن چقدر زحمت کشیده و الان چرا انقدر کلافست.
پس با لحن متفاوت از لحن چند ثانیه پیشش ادامه داد:ل_نمیخواد انقدر استرس داشته باشی زی،من این دانشگاه رو عین کف دستم بلدم،فقط دنبالم بیا.
زین اوّلش از اینکه لویی به این راحتی استرسش رو تشخیص داده بود تعجب کرد،اما موضعش رو پایین نیوورد و با پررویی تمام جواب لویی رو داد:
ز_من؟من استرس دارم؟کجای قیافه من شبیه آدماییه که استرس دارن؟!
لویی در جواب زین فقط خندهٔ بزرگوارانه ایی زد و دست زین رو گرفت و اونو با خودش وارد ساختمون دانشگاه کرد.
*
*
*تقریباً نزدیکای ظهر بود و زین و لویی کنار هم روی یکی از نیمکتای محوطه نشسته بودن.
به اصرار زین چون روز اول دانشگاهشون بود از سلف دانشگاه دوتا ساندویچ که معلوم نبود دقیقا محتویاتش چی بود گرفته بودن و عین بچه های یتیم گوشه خیابون در حالی که یه گوشه از سرما میلرزیدن ساندویچ هاشون رو میخوردن.توی اون ساعت از روز تقریبا محوطه حیاط دانشگاه خالی بود و بجز خودشون فقط چند تا دانشجوی دیگه اونجا بودن.
ل_زین! اونجارو نگاه کن که چند تا دختر و پسر وایستادن.
زین سرش رو از روی ساندویچش بالا اوورد و مسیر نگاه لویی رو دنبال کرد.
ز_خب؟
ل_اونی که قد بلند و موهای فر بلند داره رو نگاه کن چقدر جذابه!
ESTÁS LEYENDO
Favorite sin [z.m] [L.s]
Fanficز: یعنی میخوای بگی تاحالا هیچ گناهی نکردی؟ تا حالا خودتو لمس نکردی؟ تا حالا دروغ نگفتی؟ میخوای بهم بگی عاشق من بودن اولین گناهته که اینطوری بابتش عذاب وجدان داری؟ One or two parts a week ❌