سلام، من جونگ یون اوه ئم؛ معمولا بهم میگن جهیون. بالاخره بالا شهره و این اسمای باکلاسش دیگه. من و برادرم هیجده سالمونه، در واقع برادر ناتنیم. حین خوندن این متن دارن روی من یه عمل جراحی نخاع انجام میدن چون یه تصادف شدید داشتم و اوه پسر! انترنه دست و پا چلفتی، چیزایی که زیر دستتن مهره های منن! داشتم میگفتم، خوش اقبالیه من دقیقا از چند هفته قبل شروع شد. در واقع کمی بیشتر از چند هفته، شاید چند ماه؟ هرچی. وقتی پنج سالم بود خانواده ی جونگ من رو از پرورشگاه پونگ سان به سرپرستی گرفتن. اونا یه پسر پخمه، ببخشید یه پسر گل و گلاب به اسم یوتا دارن. همه چیز خوب بود، مثل هر بچه ی پرورشگاهیه دیگه ای که آرزوی داشتن یک " خانواده " رو داشت از زندگیم راضی بودم و اوپس، هفته ی طلایی تموم شد. بعد ها فهمیدم که جونگ یو تا، برادر ناتنیه عزیزم و یجورایی مسبب زیر هیجده چرخ رفتنم، تنفر شدیدی نسبت بهم داره. قبل از اینکه گذشته رو کنکاش کنیم خواستم یاداور باشم که من واقعا زیر هیجده چرخ نرفتم.
" چهار ماه قبل، سئول، کره ی جنوبی. "
«و رتبه ی اول در المپیاد ریاضی کشوری میرسه به جونگ جهیون، دوستتون رو تشویق کنین!»
صدای دست و کفی که برای جهیون میزدن رو نرو یوتا رفته بود. دستش رو تکیه صورتش کرد و به جهیونی که ته کلاس از تشویق همکلاسی هاش اندکی سرخ شده بود، چشم غره رفت.
«آه، درست مثل همیشه!»
جهیون از این رتبه به وجد اومده بود. چشم هاش رو به صندلی جلوییِ ردیفِ چپ، جایی که هیونگش نشسته بود دوخت؛ در انتظار ذره ای افتخار از سوی برادرش. اما چیزی که در چشم های یوتا بود افتخار نبود، مثل همیشه با حالت منزجر کننده ای به جه نگاه میکرد. جهیون آهی کشید و نگاهش رو از یوتا گرفت، بعد از سیزده سال هنوز هم در انتظار معجزه ای بود تا یوتا باهاش مهربون تر بشه. با خودش گفت:
«یوتا هیونگ آدم خوبیه جهیون. اون فقط کمی بد اخلاقه، ولی دوسِت داره.»
حرف هایی که همیشه برای آروم شدن خودش میزد رو به زبون آورد. در اینکه یوتا روز به روز از جهیون متنفر تر میشد شکی نبود، حتی اینم قابل حدس بود که هیچوقت قرار نیست معجزه ای رخ بده. در هر صورت، جهیون دوست داشت با امید به این قضیه نگاه کنه. منوال سیزده سال گذشته.
-
عینکش رو جلوتر و دستی به موهاش کشید. همیشه دیدن تمرین تیمِ فوتبالِ مدرسه لذت بخش بود، خصوصا وقتی برادرشم کاپیتان اون تیم بود. جهیون از ته قلبش به یوتا علاقه داشت، جوری که برای انجام هر کاری دوست داشت تایید اونو بشنوه. هر دفعه که تیم فوتبال تمرین داشت، خودش رو به حیاط تمرین میرسوند. با اینکه آفتاب به فرق سرش میکوبید و دخترایی که از دور با نگاه کردن به جهیون سرخ میشدن و زیر لب چیزایی رد و بدل میکردن معذب کننده بودن، بازم دوست داشت اونجا بشینه. در واقع وقتی اینجا میومد همه به خوبی باهاش برخورد میکردن، جز اونی که واقعا باید بهش اهمیت میداد. موهای قهوه ای و بلند یوتا بخاطر عرقی که کرده بود به پیشونیش چسبیده بود و پاهای خوش تراشش که بخاطر سال ها ورزش به این مرحله رسیده بودن، کاملا مشخص بود. یوتا سعی داشت توپ رو از حریف بگیره و خب موفق هم بود، مثل همیشه. جهیون دفترش رو به دست گرفت و روتین هر روزه اش رو انجام داد: کشیدن پرتره ی جونگ یو تا. جهیون نقاشی ماهر بود، نمره های کلاسیش همیشه کامل بودن و پسر محبوب مدرسه بود. ( خصوصا بین دخترا و گاهاً محبوب دلِ پسرا هم بود. ) یوتاهم همین طور بود، با این تفاوت که یه گند دماغ واقعی بود! اینطوری نبود که مراد دلش بد باشه و بخواد کسی رو اذیت کنه؛ ولی تندرویی و بی پرواییش سبب شده بود که اطرافیانش به اندازه ی برادرش نتونن بهش نزدیک بشن. جهیون برعکس یوتا پسر آرومی بود و تا جایی که میتونست احترام فرد مقابلش رو نگه میداشت. اون دو باهم، در یک خونه و توسط یک زوج بزرگ شده بودن. اما تفاوت بارزی وجود داشت، اونا هرگز مثل دو برادر نبودن.
YOU ARE READING
CHERRY - YuJae
FanfictionCouple: YuJae Genres: Romance, Slice of life More: سلام، من جونگ یون اوه ئم؛ معمولا بهم میگن جهیون. بالاخره بالا شهره و این اسمای باکلاسش دیگه. من و برادرم هیجده سالمونه، در واقع برادر ناتنیم. حین خوندن این متن دارن روی من یه عمل جراحی نخاع انجام می...