Part 14

50 20 14
                                    

«چه بوی خوبیم میدن.»

اون گل های صورتی و زرد... جهیون نمی دونست اسمشون چیه. داخل شیشه ی آبی گذاشتنشون، جلوی پنجره اش. گوشه ای از تختش نشسته بود و دست هاش رو دور زانوهاش پیچیده بود.

درگیر با بحرانی درونی، طوفانی که وجودش رو بهم ریخته بود.
بهتر بود از خودش این سوال رو بپرسه:

" در رابطه با ناپدریش همچنان نمیخواد کاری کنه؟ "

سکوت چیزی بود که تمام این مدت پیشه کرده بود. به هر حال اونا بهش هویتی داده بودن. اگه بهشون پشت میکرد چطوری خودش رو جمع و جور میکرد؟

جهیون آدم محتاط و منفعت طلبی بود. اگه مثل یوتا بود، خیلی وقت پیش گلیمش رو از آب در آورده بود. بازم هر چی که باشه، جهیون همین بود! قصد تغییر نداشت؛ چیزی عوض نمیشد اگه چند سال دیگه ام تحت فرمان ناپدریش باقی میموند.

ولی مگه... بخاطر همین نیست که کارش به اینجا رسید؟ به نقطه ای که کسی که دوستش داشت می بوسیدش، بدون اینکه دلیلش رو توضیح بده. نقطه ای که هر کسی از راه میرسید خودش رو در حدی می دونست که مانند خَیِری دستش رو به سر بچه یتیمی بکشه که کلی سختی کشیده و بدبخته.

مشکل این بود؟ این که ساکت موند؟ اینکه گریه نکرد و فریاد نزد و تن به تن نشد؟

فرار کاری بود که همیشه کرده بود. فرار از پرورشگاه، فرار از کتک خوردن، فرار از دوست نداشته شدن، فرار از ضعف...
سیگار کشیدن، رابطه ی مبهمش با یوتا، تبدیل شدن به یه آدم تو سری خور، تا کِی می خواست این چرخه رو ادامه بده؟ حتی می ترسید با کارایی که کرده مواجه بشه، خجالت می کشید.

«جهیون من دارم میرم باشگاه. بعدشم میرم خونه ی دوستم، تا عصر برمیگردم!»

صدایی که از پایین اومد، اطلاعیه ی مادرش بود. سرش رو به دیوار تکیه داد و دمی گرفت. مرتب کردن افکارش سخت بود. شاید باید بعدا بهشون رسیدگی میکرد؛ سوال اصلی این بود که چرا یه عده سرش ریختن و سعی کردن تا حد مرگ بزننش؟!

«فکر نکنم جونگوو خبر داشته باشه.»

اونا آدمایی نبودن که تا حالا اطراف جونگوو دیده باشه، ولی چرا اسم جونگوو رو آوردن؟ هیچ احتمالی نمیداد که اونا چه کسایی بودن و دلیل کارشون چی بود. باید ازش می پرسید، اما موبایلش رو گم کرده بود و از اول روز بیکار بود.

باید چیکار میکرد؟ باید چه راهی رو می رفت؟

«هایش، میرم کمی هوا بخورم.»

-

«میشه سریع تر برونین؟»

یوتایی که مدام تو جاش وول میخورد خیلی نگران بنظر میومد. شین آه، برعکس اون سعی داشت کنترل خودش رو حفظ کنه. هیجان و ترس و احساسات مختلفی وجودش رو در بر گرفته بودن. بالاخره می تونست برادرزاده اش رو ببینه.

CHERRY - YuJaeWhere stories live. Discover now