Part 04

46 22 17
                                    

در رو باز کرد و جهیون رو به داخل هل داد. تقریبا سکندری خورد، اما نیوفتاد. بجاش نگاهی نفرت بار به یوتایی که با پوزخند نگاهش میکرد انداخت. خانوم و آقای جونگ با دیدن جهیون، نفس راحتی کشیدن و خودشون رو بهش رسوندن.

«پسرم، حالت خوبه؟ کجا بودی؟ اوه خدای من خوب شد که یوتا پیدات کرد!»

خانوم جونگ با اشک هایی که سعی میکرد کنترلشون کنه، دست هاش رو دور جه حلقه کرد و به خودش فشردش. اما جهیون حرکتی نکرد، صاف ایستاد. آقای جونگ، به نظر نمیومد مثل همسرش از پیدا شدن جه خوشحال شده باشه. مثل گربه ای که موشش رو داخل تله انداخته، به جهیون نگاه کرد. جه برق این نگاه رو میشناخت، پس به خودش لرزید.

«عزیزم، اجازه بده تا با جهیون حرف بزنم. حتما مشکلی براش پیش اومده که اونطوری گذاشته رفته.»

دستش رو دور شانه ی خانوم جونگ گذاشت و اون رو از آغوش جه بیرون کشید. خانوم جونگ یه نگاه به جه و یه نگاه به همسرش کرد.

«خیلی خب.»

جهیون به آخرین پل نجاتش چنگ انداخت. آستین یوتا رو گرفت و اهمیتی به چهره ی سوالیش نداد؛ التماسش رو داخل چشم هاش ریخت. یچیزی مثل: " خواهش میکنم، کمکم کن! "
یوتا متوجه دلیل این حالت نشد. فقط جمله ای رو ناخوداگاه به زبون آورد:

«جهیون کلاس داره، باید به کلاسش برسه.»

جهیون آهی از روی آسودگی کشید. پدر و مادرشون تعجب کرده بودن؛ یوتا هیچوقت تا این حد نسبت به برادرش توجه نشون نمیداد! آقای جونگ اعتراض کرد:

«ولی...»

یوتا شانه ی جهیون رو گرفت و به سمت در بردش. دقت که کرد، بدن جهیون خیلی گرم بود.

«کلاسش دیر میشه بابا، اگه نمره هاش پایین بیاد پیش همکلاسی هاش احساس خجالت میکنه!»

یوتا نگران نمره های جهیون بود؟ نه، بی شک نه. جهیون با خنده نگاهش کرد، انگار نه انگار که تا ساعتی پیش بینشون خون و خونریزی بپا بود. به راستی که چرا جه اینقدر نسبت به تنها بودن با پدرش ترسیده بود؟ این سوال تا مدت ها ذهن یوتا رو درگیر کرد.

«ممنو-»

«سوار ماشین شو.»

یوتا با تحکم گفت و دره ماشین نقره ای رنگی که مقابلشون بود رو باز کرد. لبخند جه محو شد. برای لحظه ای فکر کرد یوتا " فرق " کرده.

«سوار شم؟ و میشه بگی مقصد کجاست؟»

یوتا به راننده اشاره کرد و همونطور که روی صندلیِ کمک راننده می نشست، گفت:

CHERRY - YuJaeWhere stories live. Discover now