هیونی که پشت میز نشسته بود و در حال نوشیدن شیرش بود، اولین صحنه ای بود که یوتا بعد از مالوندن چشم هاش در آشپزخونه دید. جه با دیدن یدفعه ایه یوتا هول شد و شیر داخل گلوش پرید. یوتا خودش رو بهش رسوند و به کمرش زد.
«دست و پا چلفتی!»
یوتا با لبخند محوی گفت و وقتی تنفس جه به حالت عادی برگشت، دستش رو برداشت. نه، در واقع دستش رو برنداشت. آروم و با ظرافت روی کمر پسره کوچیک تر کشیدش و صد البته که جه اصلا متوجهش نشد.
«چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ همیشه باید منتظر آماده شدنت میموندم.»
یوتا گفت و رو صندلیِ مثابل جه نشست. امروز کم حرف نشده بود؟
«چرا جوابمو نمیدی؟»
یوتا با شک پرسید و سرش رو خم کرد، این به این خاطر بود که جهیون کاملا سرش رو پایین انداخته بود. چند روزی از اون بحث خاطره انگیزشون میگذشت. پدر و مادرشون برای کارای شرکت به بوسان رفته بودن و اون دو، تمام دو هفته رو باهم تنها بودن. تو این چند روز رابطه اشون خیلی بهتر شده بود اما جهیون چرا اینقدر ساکت شده بود؟
اوه، تازه داره یچیزایی یادم میاد. دیدین چطور یادم رفت؟ امروز تولد جونگ جه هیون بود!«جهیون؟ حالت خوبه؟ چرا چیزی نمیگی؟»
«چیزی نیست هیونگ، باید به کلاسم برسم.»
جه با لحن غریبی گفت و کوله اش رو که کناره پایه ی میز گذاشته بود، برداشت. گفتم غریب، چون جه همیشه در حال تابیدنِ نوره امید و خوشحالی با کلماتش بود. اما خب، این لحن بیشتر شبیه " دوست دخترم و با بهترین دوستم سره قرار پیدا کردم " بود. یوتا نیم خیز شد.
«چرا صبر نمیکنی باهم بریم؟! جایی که باید برم همون وراست.»
«دوست دارم خودم برم.»
«ولی-»
جه با کلافگی برگشت.
«میدونم حواست باید بهم باشه، با راننده میرم!»
حتی اجازه ی حرف دیگه ای به برادرش نداد و اون رو با چشم های گرد شده و دهان باز مونده تنها گذاشت. نه، یوتا به هیچ عنوان نمیخواست اون مسئله رو وسط بکشه. فقط " نگران " شده بود. نه، نگرانم نه. من چطوری احساس لعنتیشو توصیف کنم؟ اون بعد چند سال تازه داره احساسات احمقانه و ضد و نقیضشو به برادرش بروز میده!
-
«ک ک ک ک کَتمندوو!»
جانی آهنگ رو زمزمه کرد و صدای باند رو بیشتر کرد. تیونگ از اتاق بیرون اومد و با دیدن سالن پذیرایی ای که به زیبایی ( نه، زیبایی نه. در واقع به یه شکل بچگانه ) توسط جانی تزئین شده بود، " اووو " یی گفت.
YOU ARE READING
CHERRY - YuJae
FanfictionCouple: YuJae Genres: Romance, Slice of life More: سلام، من جونگ یون اوه ئم؛ معمولا بهم میگن جهیون. بالاخره بالا شهره و این اسمای باکلاسش دیگه. من و برادرم هیجده سالمونه، در واقع برادر ناتنیم. حین خوندن این متن دارن روی من یه عمل جراحی نخاع انجام می...