Part 02

49 26 10
                                    

چه سرگذشت ناراحت کننده ای، اینطور نیست؟ هرچند که من اون روزها رو با جزئیات کامل به یاد ندارم. وقتی بزرگ تر شدیم و به مدرسه رفتیم، اوضاع کمی بهتر شد، البته برای یوتا. اون دوست های جدیدی پیدا کرد و وقتش رو با اون ها میگذروند؛ دیگه نیازی نبود برای حفظ ظاهر بره سراغ برادر یتیمه تنها و منزویش. دارم درباره ی خودم حرف میزنم، آره. وقتی ازش میپرسیدم که " چرا اینقدر ازم بدت میاد؟ " تنها یک حواب میداد:

«تو یه کره ایه از خود راضی هستی و در ضمن، کلا باهات حال نمیکنم.»

خب، اون در واقع ژاپنی بود و آقای جونگ همسر دوم مادرش بود؛ پدرش وقتی کوچیک تر بود اون ها رو ترک کرده بود و طی یک اتفاق معجزه آسا خانوم جونگ ( در واقع خانوم هامادا که بعد ها فامیلیش به جونگ تغییر پیدا کرد ) ، مرد کره ایی رو ملاقات کرد و رفت و آمد های مکررشون سبب این شد که به یه جفت کفتر عاشق تبدیل بشن و ازدواج کنن. پس چیکار کردن؟ بله، خانوم جونگی که به دنبال رضایت کامل و خوشحالیه همسرش و همچنین فراموشی خاطرات بد خودش از ژاپن بود، پاش به کره باز شد. اینجا بود که من وارد داستان شدم! وقتی که آقای جونگ به همسرش گفت:

«نظرت چیه یه بچه ی کره ایم داشته باشیم؟»

درخواست عجیب و مسخره ای بود، ولی خانوم جونگ قبول کرد و من رو به عنوان یه ادیسه ی کره ای که قراره رکورد شکنی های بسیار داشته باشه، به سرپرستی گرفتن. حالا میرسیم به یوتای به ظاهر نژاد پرست که بر فرض مثال از پدر خونده ی کره ایش بدش میاد. اما اینطوری زندگیمون به یه داستان کلیشه ای تبدیل میشه! پس بجای اینکه آدم بده ی داستان آقای جونگ باشه، تمام تقصیر ها گردن من افتاد. من شدم پسربچه ی یتیمی که با اومدنش توجه همه رو به خودش معطوف کرده و مهم تر از همه، من کره ای بودم. الیته که یوتا نژاد پرست نبود، تمام دوست های اون، دقیقا تک تکشون کره ای بودن! اون فقط برای انزجار و تنفرش نسبت به من دنبال یه دلیل میگشت، دلیلی که حتی خودش هم قبولش نداشت. آه، خیلی حرف زدم؟ بیاین دوباره به گذشته بریم، به شب تولد یوتا.

-

«جه، کلاست دیر میشه!»

جهیون با ناامیدی به یوتایی نگاه کرد که در حال تدارک مراسم تولدش بود. داشت سالن پذیرایی رو تزئین میکرد و خب، مثل همیشه وجود جهیون رو انکار کرده بود. جه به مادرش - در واقع خانوم جونگ - نگاه کرد و آخرین تلاشش رو کرد.

«نمیشه برای امروز-»

«جونگ جهیون! دقت کردی جدیدا چقدر از زیر بار مسئولیت هات در میری؟»

جهیون با سرافکندگی معذرت خواهی کرد و دوباره به یوتا نگاه کرد. حالا اون هم بهش نگاه میکرد، البته با یه پوزخند کمرنگ. جه آهی کشید و از خونه بیرون اومد. تو تمام راهی که با ماشین به کلاس طی شد به این فکر میکرد که اگه الان همراه با یوتا بود چه کارایی میتونست بکنه؟ هرچند که یوتا اجازه نمیداد فعالیت آنچنان داشته باشه، ولی باز از هیچی بهتر بود. تو کلاس تقویتیش هم حواسش به معلم نبود. این حواس پرتی تا وقتی ادامه داشت که در حال برگشت به خونشون بود، تا الان باید همه ی مهمون ها اومده بوده باشن. بین دوست های یوتا، جهیون خیلی طرفدار داشت. جهیون از بیشترشون چند ماه کوچیک تر بود و با اینکه فاصله ی زیادی نبود اما ازش مثل یه بچه مراقبت میکردن. ( این دلیلی بود که یوتا اجازه نمیداد جهیون همراه باهاش به جمع های دوستانه بره. )
جهیون فرصت دوست شدن با کسی رو نداشت. حتی اگه داشت هم به طرز عجیبی یهو غیب میشد و یا بدتر از اون، دو روز بعدش اون فرد رو تو دار و دسته ی یوتا میدید! مثل این بود که یوتا اجازه نمی داد هیچ چیز رو برای خودش داشته باشه. با ایستادن ماشین راننده ی شخصیِ پدرش جلوی درِ خونه، سریع پیاده شد و خودش رو به داخل رسوند. استایلش یجورایی مناسب بود، هرچند که تماما مشکی بود. تیونگ و جانی ( دوست دورگه ی کره ای - آمریکاییِ یوتا ) ، با دیدن جهیون به آغوش کشیدنش. برای تصور اخم های یوتا نیازی به حرکت خاصی نبود. تیونگ ازش فاصله گرفت اما جانی همچنان دستش رو دور گردن جه انداخته بود. جانی احترام خاصی برای جهیون قائل بود و اون عزیز کرده اش بود، حتی یوتا هم نمیتونست مانعش بشه. تیونگ با دلخوری گفت:

CHERRY - YuJaeWhere stories live. Discover now