Part 15 ( Last )

57 22 27
                                    

" پنج سال قبل، مدرسه ی راهنمایی چونگ، سئول. "


لی دونگ هیوک، شاید نمیشد شخصیتش رو به عنوان فردی برونگرا و اجتماع دوست معرفی کرد. اون فقط عینکش رو به چشم میزد و زنگ های تفریح از شیرش لذت میبرد.

اما این به این دلیل نبود که حواسش به بقیه نباشه. با وجود اینکه با کسی حرف نمیزد، اما میشد گفت همکلاسی هاش رو بهتر از هر کسی می شناخت.
حالا، توجهش رو بیشتر از همه به جهیونی داده بود که روی یکی از نیمکت های حیاط مدرسه نشسته بود و با کتاب تستی ور می رفت. غیر قابل حدس نبود که تو این ساعت یوتا برعکس اون، در حال فوتبال بازی کردن باشه.
اون دو برادر بودن، البته هیوک می دونست که برادر های تنی نیستن.
اون روز، بیخیال نوشیدن شیرش شد و کنار پسری که به شدت مشغول بود، نشست.

«اوه، سلام دونگ هیوک.»

جهیون سلام داد و برگشت به حل کردن سوال های ریاضی. هیوک، بی مقدمه سوالی رو پرسید:

«چرا از دبستان از کنار یوتا جم نخوردی؟ اون که به هر حال اهمیتی نمیده. دلیلت برای این کار چیه؟»

آره، دونگ هیوک فضول بود. اینطورم نبود که جهیون نخواد جواب بده، از شخصی که هیوک در قالبش بود خوشش میومد.

«کی گفته که اهمیتی نمیده! معلومه که میده. فقط یذره تند برخورد میکنه، این بهتر از اینه که کلا بیخیال باشه. نه؟»

لبخندی زد و به رو به روش نگاه کرد. زمین فوتبال ازشون دور بود ولی صدای بچه هایی که با سر و روی عرق کرده و تنش زیاده بینشون بازی میکردن، شنیده میشد.

«ولی... راستش خودمم نمیدونم چرا هنوزم سعی میکنم پیشش باشم. تو چی فکر میکنی؟»

هیوک، نگاهی به نیم رخ پسر انداخت.

«بنظر من، شما جز هم کسی رو ندارین.»

-

«فشار خونش داره میاد پایین!»

آره، من این صدا ها رو می شنویدم. نمیدونم تو بهشتی، جهنمی چیزی بودم یا نه. در واقع، مثل این بود که تو خلأ باشم.

دیدین تو این فیلم و سریالا وقتی یکی داره میمیره یهو یه فرشته ی زپرتی پیداش میشه و ازش میپرسه که میخواد به زندگیش برگرده یا نه؟
خب، فکر کنم مال من خواب مونده باشه.
خودم از خودم می پرسم:

«دلم میخواد به زندگیم ادامه بدم؟»

به دنیا اومدنم، به انتخاب من نبود. اون اسپرم کوچولو هیچ فکرشو نمیکرد پا به همچین دنیای بزرگی بزاره. البته منظورم دنیای بزرگ مادرم نیست... بگذریم.

CHERRY - YuJaeWhere stories live. Discover now