قبولی

446 58 2
                                    


عمیقا خوشحال بود و دوست داشت که این خبر رو زود تر به خانوادش بده، بالاخره بعد از تلاش های زیادش رسیدن به هدفش خیلی لذت بخش بود.
به خونه رسید و اولین چیزی که دید قیافه منتظر مادرش بود که روی کاناپه نشست بود جلو تر رفت و مادرش نزدیک تر اومد و منتظر بود که جیمین حرف بزنه هرچند لبخند مادرش بعد دیدن صورت خوشحال جیمین عمیق تر شده بود ولی میخواست بشنوه
_مامان قبول شدم
~بهت افتخار میکنم جیمینی
بلافاصه تو اغوش مادرش فرو رفت و از صمیم قلبش خوشحال بود که تونسته انجامش بده و کاری کنه که پدر و مادرش بهش افتخار کنن
فاصله گرفتن از مادرش همزمان شد با دویدن خواهرش که جیغ زنان داشت به سمتش میومد
*اوپاااا اوپا قبول شدی مگه نه؟
_اروم باش جیسو اره اره قبول شدم
خواهرش بغلش کرد و همچنان داشت ابراز خوشحالی میکرد
*اوپا خیلی برات خوشحالم منم تمام تلاشمو میکنم مثل تو به هدفم برسم
_اهوم جیسو تو توانایی خیلی چیزارو داری و میدونم تو ام میتونی باعث افتخار و خوشحالی خانواده بشی
با هم رو کاناپه نشستند و مادرش بعد از اینکه به غذا سر زد دوباره برگشت پیششون که خوشحالیشو بیشتر با بچه هاش تقسیم کنه، واقعا از خدا برای داشتن این بچه ها شاکر بود
_دوست دارم زود تر به بابا بگم
~عجله نکن عزیزم عصر که اومد میتونی با این خبر خستگی رو از تنش بیرون کنی
*اوپا خب چرا زنگ نمیزنی بهش که مجبور نباشی صبر کنی تا عصر؟
_نه میخوام صورتشو وقتی این خبرو میشنوه ببینم
*اهوم راست میگی این میتونه حس خوبی داشته باشه
ناهارو با هم خوردن و جیمین و جیسو بعد از اینکه به مادرشون برای جمع کردن و شستن ظرفا کمک کردن هر دو به سمت اتاق های خودشون راه افتادن.
وقتی وارد اتاقش شد برای چند دقیقه صحنه هایی که تو این اتاق درس خونده بود و به امید خیلی چیزا شب هارو به صبح رسونده بود براش مرور شد حالا که نتیجه گرفته بود و میدونست یه مسیر جدید برای اینده داره باید خودشو آماده می‌کرد، جیمین دیگه بزرگ شده بود و زندگی باید خیلی چیزارو بهش یاد میداد.
سمت تختش رفت و تصمیم داشت تا رسیدن پدرش یکمی استراحت کنه.
*اوپا بیدار شو جیمین زود باش بیدار شو بابا اومد خونه
چشماشو باز کرد و بعد درک اطرافش نشست و به خواهرش نگاه کرد
_ببینم چیزی که بهش نگفتین
*نه هنوز نمیدونه نتایج اعلام شده
_باشه برو میام الان
خواهرش رفت و جیمین از تخت بیرون اومد و بعد از شستن صورتش سمت اشپزخونه رفت که صدای صحبت کردن پدر و مادرش رو شنید
_سلام بابا خسته نباشی
×سلام پسرم ممنون
رو به روی پدرش که پشت میز ناهارخوری نشسته بود نشست و با چشمای هیجان زدش بهش نگاه کرد
_بابا میخوام یه چیزی بگم
×بگو عزیزم
_بابا امروز نتایج اومد
صورت هیجان زده و منتظر پدرشو که دید سریع ادامه حرفشو زد
_قبول شدم بابا همون جایی که میخواستم
پدرش بلند شد و بغلش کرد
×خیلی اتفاق خوبیه جیمین واقعا خوشحالم که بالاخره به هدفت رسیدی
_ممنون بابا
از هم فاصله گرفتن و این دفعه پدرش کنارش نشست، تو چشمای پدرش میتونست حس افتخار و غرور ببینه و همین براش کافی بود
×خب حالا باید بری سئول درسته؟
_اره چند روز دیگه باید برم برای ثبت و نام و گرفتن خوابگاه
مادر و خواهرشم کنارشون دور میز نشستن
~جیمین میتونی از خودت مراقبت کنی دیگه مگه نه؟ اه خدای من واقعا نگرانم
_نگران نباش مامان حالا دیگه بزرگ شدم و میتونم زندگی تو یه شهر بزرگو تجربه کنم
*اوپا دلم برات تنگ میشه اگه تو بری من تنها میشم
_تنها چرا مامان بابا که هستن بعدشم سعی میکنم زیاد بهتون سر بزنم
×خیلی خب من مطمئنم جیمین میتونه از پسش بر بیاد
_بله لازم نیست نگران من باشید
پدرش پیشنهاد داد که برای اینکه ی جشن کوچیک داشته باشن برن بیرون و شام و بیرون بخورن که پیشنهاد خواهرش برای رفتن به شهربازی جشن کوچیکشونو تکمیل کرد.
اون شب، شب خوشحالی خانواده پارک بود.

🦋🦋🦋🦋🦋

خب خب با فیک جدید برگشتم 😍
خیلی خوشحالم و خیلی این فیکو دوست دارم امیدوارم شمام دوسش داشته باشین ❤️
منتظر نظر ها و حمایت هاتون هستم 😘

MOON🌙Where stories live. Discover now