روزا میگذشت و همه چی به ظاهر مثل قبل شده بود ولی حالا تظاهر کردن برای جونگکوک سخت ترین کار دنیا بود و جیمین بین حس عذاب وجدان و بیخیالی معلق بود.
جیمین واقعا از جونگکوک ممنون بود که داره سعی میکنه مثل قبل رفتار کنه و معذبش نکنه اما میدونست این برای جونگکوک سخته به هر حال هر چقدر هم به عادی بودن رابطه ی بینشون تظاهر میکردن جیمین میدونست که همخونه ش عاشقشه.
از دانشگاه برگشت و طبق معمول جونگکوک خونه نبود و جیمین هنوز نمیتونست بفهمه جونگکوک واقعا سرش شلوغ شده یا عمدا وقت کمتری رو تو خونه میگذرونه که فقط مجبور نباشه انقدر نقش بازی کنه به هر حال متوجه نگاه های گاه و بی گاه جونگکوک به خودش میشد یا اینکه دوست داشت کنارش باشه ولی به خاطر جیمین فاصله میگرفت و اینا فقط باعث بیداری عذاب وجدان جیمین میشد.
بعد از ی دوش کوتاه و چند ساعت درس خوندن تصمیم گرفت تا وقتی که جونگکوک میاد خودشو با فیلم دیدن سرگرم کنه ولی حالا دقیقا ساعت 12 شب بود و خبری از جونگکوک نبود و جیمین که ناامید شده بود از اومدنش خواست بخوابه که صدای زنگ گوشیش مانعش شد.
_الو
>سلام جیمین، جونگکوک خونه نیست؟؟
_نه هنوز نیومده مگه پیش شما نیست
>با هم اومدیم بار ولی یهو غیبش زد و هرچی دنبالش میگردم نیست اون ماشین نداره چون با من اومد و من نمیدونم الان کدوم گوری رو دنبالش بگردم حتی گوشیشو جواب نمیدهجیمین بر خلاف میلش چیزی رو پرسید که حتی از گفتنشم غمیگن میشد
_هیونگ ممکنه.... ممکنه تو یکی از اتاقای بار باشه
>نه جیمین نیست پرسیدم و تا جایی که یادمه مست نکرد احتمالا از بار زده بیرون، در هر صورت ممنون اگه اومد خونه خبرم کن.گوشی رو قطع کرد و حالا حسی بین غم و نگرانی داشت،
از اتاقش بیرون رفت و رو کاناپه نشست چون قطعا با این نگرانی و بیخبری خوابش نمیبرد.هوا سرد بود ولی مگه اهمیت داشت؟ امشب نمیخواست مست کنه و آخرش با ی حال بد برگرده خونه چون خاطره ی خوبی از مست بودن جلوی جیمین نداشت، وقتی دیده بود یونگی سرش گرمه بی هیچ خبری از بار بیرون زده بود و تمام مسیر بار تا خونه رو پیدا اومده بود.
وارد خونه شد و متعجب از روشن بودن چراغای خونه جلو تر رفت که جیمینو رو کاناپه دید در حالی که به ی نقطه خیره بود و معلوم بود انقدری غرق افکارش شده که حتی متوجه ورود جونگکوک نیست.
+جیمین چرا هنوز بیداری؟
جیمین که از افکارش پرت شده بود بیرون به سرعت از رو کاناپه بلند شد و با حالت عصبی که دلیلی جز نگرانی نداشت همه ی سوالاشو پرسید
_برگشتی؟؟چرا انقدر دیر؟؟ گوشیت چرا خواموش بود؟؟ یونگی نگرانت شده بود
جونگکوک میخواست بگه یونگی نگران شده بود تو چرا نخوابیدی ولی ترجیح داد جواب سوالاشو بده
+اره پیاده برگشتم چون بیشتر از اون حوصلهی تحمل جو اونجا رو نداشتم و گوشیمم احتمالا شارژش تموم شده
_پیاده برگشتی؟ تو این سرما؟ خب میتونستی از یونگی بخوای که برگردین
+مهم نیست جیمین به پیاده روی نیاز داشتم هوام خیلی سرد نبود حالام برو بخواب دیر وقته
جیمین میخواست باز اعتراض کنه که دید جونگکوک سمت اتاقش میره و چند لحظه بعد سالن از حضور جونگکوک خالی شد، جیمینم بعد فرستادن پیامی به یونگی تو تختش رفت و سعی کرد بدون فکر کردن به چیزی بخوابه.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
های گایز 😍
واقعا ببخشید واسه ی تاخیر قرار بود زود تر اپ کنم ولی خب این چند روز درگیر ی سری مسائل شدم که نتونستم بنویسم 🚶♀️پارت بعد مهمون داریم فک میکنید کی باشه 🤔
ووت یادتون نره عسلا❤️❤️
YOU ARE READING
MOON🌙
Fanfictionآپ فعلا متوقف شده دلم که برات تنگ میشه به ماه نگاه میکنم 🌑🌒🌓🌔🌕🌖🌗🌘🌑 کاپل:کوکمین