یک ماه گذشت و تو این مدت جیمین با تهیونگ اشنا شده بود و چند باری تو سلف پیش یونگی و تهیونگ و جونگکوک غذا خورده بود و بعضی وقتا که اونا میومدن پیش جونگکوک میدیدشون و میشه گفت تمام ارتباطش با اونا در همین حد بود و از اونجایی که رشته ش با جونگکوک یکی نبود و کلاساشون متفاوت بود خیلی کم پیش میومد هر دو تو خونه باشن معمولا یکی تنها بود.تو این یک ماه جیمین واقعا درگیر درساش بود برای همین هنوز سراغ هیچ تفریحی نرفته بود حتی هیچ دوستی پیدا نکرده بود و همه اونو یه پسر خجالتی میدیدن که بلد نیست با دیگران ارتباط برقرار کنه در صورتی که به وقت خودش جیمین اصلا خجالتی نبود ولی خب این تنهایی انتخاب خودش بود و دوست نداشت با کسایی که هنوز کامل نمیشناسه خیلی صمیمی بشه.
وقتی به خونه رسید کلید انداخت و داخل رفت که متوجه صدای بلند تلویزیون شد، جلو تر رفت که دید جونگکوک با ی دسته پلیاستیشن رو به روی تلویزیون نشسته
+سلام جیمین برو لباستو عوض کن بیا بازی کنیم لعنتی این بازیای یونگی خیلی خفنه
_از یونگی هیونگ گرفتی؟
+نه دستگاه رو خودم خریدم فقط چند تا بازی گرفتم از یونگی
_ولی من خیلی حرفه ای نیستم فقط چند بار گیم نت رفتم
+عیب نداره بازی میکنیم حرفه ای میشی
_خب پس صبر کنبه اتاقش رفت و کتاباشو رو میز گذاشت و یه شلوار سفید گشاد و هودی نارنجی پوشید و از اتاق بیرون رفت و کنار جونگکوک رو کاناپه نشست.
_هیونگ میشه کار با دسته رو اول بهم بگی یادم رفته
+پسر تو واقعا همه عمرتو درس خوندی؟
_یه جوراییجونگکوک کامل همه چیزو به جیمین گفت و دسته رو بهش داد و بازی رو شروع کردن.
وسطای بازی جیمین غرق بازی شده بود تمام تلاششو میکرد دو تا گلی که خورده بود رو جبران کنه و جونگکوکم همچنان داشت با داد و بیداد کردن جو میداد و اصلا متوجه گذر زمان نبودن تا اینکه جیمین با شنیدن صدای داد و بیداد معدش فهمید چند ساعته که هیچی نخورده و از جو بازی خارج شد و بازی رو نگه داشت+هی چی کار میکنی جیمین داشتم گل سومو میزدم
_گشنمه هیونگ فعلا بریم یه چیزی بخوریم
+هیچی نداریم باید سفارش بدیم
_باشه این دفعه مهمون منبعد از خوردن شام دوباره مشغول بازی شدن و چند دست دیگه بازی کردن تا اینکه جیمین دیگه انقد خسته شده بود که نمیتونست درست بشینه، دسته رو زمین گذاشت و رو کاناپه دراز کشید طوری که سرش کنار پای جونگکوک قرار گرفت
_هیونگ من دیگه نمیتونم بازی کنم واقعا خستم
+باشه جیمین دیگه برا امشب کافیه
_هومجیمین چشماشو بست و پاهاشو تو سینش جمع کرد و جونگکوک از جاش بلند شد و دستگاه و تلویزیون خاموش کرد و برگشت رو به روی جیمین رو زمین نشست به جیمین که چشماش بسته بود خیره شد و با صدای ارومی زمزمه کرد
ESTÁS LEYENDO
MOON🌙
Fanficآپ فعلا متوقف شده دلم که برات تنگ میشه به ماه نگاه میکنم 🌑🌒🌓🌔🌕🌖🌗🌘🌑 کاپل:کوکمین