روزا همینطوری میگذشت بینشون هیچ حرفی رد و بدل نمیشد هر وقت خونه بودن هر کدوم تو اتاق خودش بود و ممکن بود در طول روز بیشتر از چند دقیقه همدیگرو نبینن و فقط حضور همدیگرو حس میکردن، جیمین از حرف زدن دوباره با جونگکوک میترسید و جونگکوکم هیچ تلاشی برای حرف زدن با جیمین نمیکرد و این خیلی جیمینو ناراحت میکرد تازه داشت وجود ی دوست خوب تو زندگیشو حس میکرد که این طوری شد کاش جونگکوک همچین احساسی بهش نداشت.
تو این مدت به وضوح میشد تغییرات جونگکوک رو حس کرد واقعا انگار یه ادم دیگه شده بود طوری که تهیونگ و یونگی وقتی جیمینو تو دانشگاه میدین ازش میپرسیدن که اتفاقی افتاده یا دلیل حال جونگکوکو میدونه ولی جیمین نمیدونست چی جواب بده.
جیمین نیاز داشت از همه ی این ماجرا ها فاصله بگیره نیاز داشت یه مدت جونگکوکو نبینه چون حس عذاب وجدان نمیزاشت درست فکر کنه و تکلیفشو با خودش روشن کنه، امروز صب که رفت دانشگاه درخواست یه اتاق داد ولی خب ظرفیتها همه پر بود ولی یکی از همکلاسی هاش وقتی فهمید جیمین واقعا به خوابگاه نیاز داره قبول کرد که بیاد پیشش.
برگشت خونه و شروع به جمع کردن وسایلش کرد ولی نمیتونست همه ی وسایلشو ببره چون اتاقهای خوابگاه به اندازه کافی جا نداشتن.
وقتی یه سری لباس و کتابای مورد نیازشو برداشت چمدونشو بست و همون موقع صدای در و قدم های جونگکوک رو شنید اما به محض رسیدن به اتاق جیمین وقتی چشمش به اتاق و چمدون افتاد با تعجب به جیمین نگاه کرد.
+جایی میخوای بری؟
_اره.... چیزه.... دارم یه مدت میرم پیش یکی از همکلاسیام
+چرا؟ مشکلی با اینجا داری؟
_نه ولی ی مدت میخوام برم
+چرا راحت حرفتو نمیزنی؟ بگو میخوای منو نبینی بگو نمیتونی این خونه و با وجود من تحمل کنی
_نه این حرفو نزن جونگکوک
روی لبای جونگکوک ی پوزخند تلخ شکل گرفت و خواست سمت اتاق خودش بره که جیمین شروع به حرف زدن کرد
_جونگکوک صبر کن ببین تو اون شب حرفاتو زدی ولی من انقدر شوکه بودم که نمیتونستم درست فکر کنم
+خب که چی؟ اون شب تموم شد جیمین تو جوابتو دادی
_اره ولی ببین الان بین ما خیلی چیزا فرق کرده قطعا ما نمیتونیم مثل قبل بشیم قطعا دیگه نمیتونیم مثل دو تا دوست به هم نگاه کنیم و این برای من خیلی غیر منتظره بود
+داری اینارو میگی که رفتنتو توجیه کنی مگه نه؟
_من فقط نمیخوام بیشتر از این از دستم ناراحت باشی من نیاز دارم یه مدت از این ماجرا دور باشم که بتونم با خودم کنار بیام
+با کی کنار بیای جیمین؟؟.... من حسمو بهت گفتم و تو ام گفتی نمیتونی به من حسی غیر از دوستی داشته باشی همین...... حالام این دلایل مسخره ای که میاری چیزی از سنگینی رو قلبم کم نمیکنه پس نمیخواد به من فکر کنی فقط جایی باش که راحتیجیمین دیگه چیز بیشتری برای گفتن نداشت و جونگکوکم بدون اینکه دوباره به جیمین نگاه کنه وارد اتاقش شد و در رو بست و جیمین دوباره با عذاب وجوان و غمی که چاشنیش شده بود تنها موند
*****
دو هفته از رفتنش میگذشت و تو این دو هفته حتی اتفاقی جونگکوکو تو دانشگاه ندیده بود ولی از رفتار تهیونگ و یونگی وقتی میدیدنش میتونست متوجه بشه که همه چیزو فهمیدن و میدونن جونگکوک بهش اعتراف کرده، تو این دو هفته هر جا که میرفت منتظر بود جونگکوکو ببینه حواسش که پرت میشد تا به خودش میومد میدید داره به جونگکوک فکر میکنه یادآوری غم تو چشماش وقتی داشت از سنگینی قلبش حرف میزد شبا خوابو از جیمین می گرفت و این حالش، خیلی بد بود. واقعا دوست نداشت شرایط این طوری بمونه دلش برای خونه تنگ شده بود اگه صادق بود باید میگفت دلش برای جونگکوکم تنگ شده ولی هنوز نمیتونست تشخیص بده حسش چیه.
تازه از حموم بیرون اومده بود و میخواست شروع کنه به درس خوندن که با صدای زنگ گوشیش سمتش رفت و با دیدن اسم یونگی تعجب کرد
_بله
>سلام جیمین
_سلام
>کجایی؟
_خوابگاه، چرا؟
>ببین جیمین من سئول نیستم و تهیونگم متاسفانه خارج از دسترسه و هرچی زنگ میزنم جواب نمیده، من واقعا کسی جز تو به ذهنم نرسید
_خب؟ واسه چی؟
>خب میشه لطف کنی و بری خونه ببینی جونگکوک زندست یا نه؟
_یعنی چی زندست یا نه؟ مگه قراره نباشه؟ می شه درست حرف بزنی هیونگ
>نگران نشو جیمین ببین ظاهرا دو روزه دانشگاه نمیره و هیج خبری ازش نیست تا دیروز تلفنشو جواب نداد الانم که خاموشه میشه بری پیشش، میدونم بینتون چیا گذشته ولی من نگرانشم
_باشه
>ممنون جیمین پس خبرم کنگوشی رو قطع کرد و با عجله حاضر شد و خودشو به خونه رسوند، وقتی وارد شد که با چراغای خاموش مواجه شد و فقط نور ضعیفی از اتاق خودش دیده می شود که سمتش رفت و جونگکوکو در حالی که شیشه مشروب دستشه کنار تخت خودش دید ولی چشماش بسته بود و تیکه های گوشیش رو زمین پخش شده بود و همین باعث شد جیمین از ترس پاهاشو به زور دنبال خودش بکشونه و کنار جونگکوک رو زمین بشینه
_جونگکوک
وقتی هیچ حرکتی ازش ندید با شدت تکونش داد و چند بار صداش کرد که جونگکوک اروم چشماشو باز کرد و جیمین از ترس چیزی که دید بدنش خشک شد انگار توانایی هیچ حرکتی رو نداشت، جای چشمای کوک انگار دو تا گلوله خونی گذاشته بودن
_جونگکوک... جونگکوک چه بلایی سرت اومده؟؟ چرا چشمات انقد قرمزه؟؟ حرف بزن هیونگ چرا داری این کارو با خودت میکنی اخه؟؟ من انقدر ارزش دارم واقعا؟؟
جونگکوک وقتی متوجه صدای بغض الود جیمین شد سعی کرد بشینه ولی هیچ تعادلی نداشت تا اینکه جیمین کشیدش تو بغل خودش و سر جونگکوکو رو پاش گذاشت
_الان اگه بخوای بشینی سرگیجه میگیری
+تو جیمینی یا توهم زدم دوباره؟
_خودمم توهم چرا؟
+میشه نری، همین طوری بمون وقتی خوابم برد برو جیمین دو روزه نخوابیدم
_چرا داری این کارو با خودت میکنی؟؟
+دست خودم نیست، قلبم نمیفهمه که تو دوسش نداری، نمیفهمه واقعا رفتی همش تو رو میخواد ولی نیستی حداقل برگرد خونه جیمین قول میدم طوری برم و بیام که منو نبینی
_این طوری نگو جونگکوک این طوری نباش خواهش میکنم
جونگکوک دیگه هیچ توانی برای حرف زدن نداشت و میدونست هرچی که بگه جیمین قرار نیست برگرده پس فقط بیشتر خودشو تو بغل جیمین کشید و سعی کرد بخوابه، حالا که جیمین اونجا بود میتونست ارامش داشته باشه.دو ساعت از به خواب رفتن جونگکوک میگذشت و جیمین نمیتونست بیشتر از این اونجا بمونه پس سر جونگکوک و گذاشت رو بالشی که اونجا بود و روش پتو کشید و هرچی اشغال و شیشه مشروب بود تو اتاق جمع کرد و تیکه های گوشی جونگکوکو به هم چسپوند ولی احتمالا دیگه درست نمیشد و بعد از گذاشتن قرص مسکن و ی لیوان اب کنار جونگکوک از خونه بیرون اومد.
ESTÁS LEYENDO
MOON🌙
Fanficآپ فعلا متوقف شده دلم که برات تنگ میشه به ماه نگاه میکنم 🌑🌒🌓🌔🌕🌖🌗🌘🌑 کاپل:کوکمین