༒︎𝖈𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 ¹⁵༒︎

389 105 46
                                    

:آقای اوه ، قرارتون دیر شده...
...قربان؟

سهون برای بار هزارم تو اون روز از سر زمین عجیب افکارش به طور ناگهانی بیرون افتاد و به خودش اومد.

_اوه قرار!
قرار...با کی؟

منشی که امروز بارها و بارها شاهد حواسپرتی های رئیس بود جواب داد : قرار بود بادیگارد هارو برسی کنید.

سهون خودکاری که مدت ها بود توی دستش نگه داشته بود روی میز رها کرد و دست عرق کرده‌ش رو به شلوارش مالید و از روی صندلیش بلند شد.

_وو ییفان حاضر شده؟

:تست هارو ازش گرفتن.
با جون و دل تمرین میکرد ، یکم نقص داره ولی خیلی خوب پیش میره.

_پس آماده‌ست...

منشی جلو اومد ، پرونده های روی میز رو برداشت و جاش بطری آب رو گذاشت.
:بفرستمش ویلا؟

دست سهون سمت بطری آب کشیده شد : نه!
اعتمادی بهش ندارم که جونگین رو بسپرم دستش.
فعلاً باید تحت نظر باشه پس یه چند نفرو بفرست دنبالش ببینم در طول روز چیکار میکنه.
قرار رو هم کنسل کن با یه تاجر جواهر قرار بیلیارد دارم.

منشی چشم گفت و سمت در اتاق رفت ، حین خروجش سهون هم کتش رو پوشید و بیرون رفت.
کمتر از نیم ساعت بعد آئودی زرشکی رنگ درحال خروج از محدوده ی فیلادلفیا بود.

༒︎༒︎༒︎

جونگین با صدای هانا چشمای خسته‌شو باز کرد و توی تخت نشست : عوممم...ساعت چنده؟

هانا لیوان شیر با کوکی هارو روی پاتختی گذاشت و جواب داد : نزدیک ظهر.
شیرتو بخور ، سرت درد میکنه؟ حالت تهوع نداری؟

جونگین چشماشو فشار داد : سرم درد میکنه معدمم همینطور.

دستش رو روی کمرش کشید ، توی اتاق خودش نبود و این رو حتی از نور بیش از حد اونجا هم میتونست بفهمه.
به تاج تخت تکیه داد و آه کشید ، دیشب رو از یه قسمتی به بعد اصلاً بخاطر نداشت و اینکه تو اون قسمت از شب چیکار کرده یکم میترسوندش.

قسمت پف کرده ی پتو رو بغل کرد و توش نفس کشید همزمان لیوان شیشه ای رو برداشت و به شیر خوش عطر توش نگاه انداخت ، بی هوا سر کشید و حتی به اینکه زبونش درحال جزغاله شدنه اهمیتی نداد.

لیوان خالی رو سرجاش برگردوند و به منظره ی درختای روبه‌روش خیره شد.
دوست داشت بدونه دیشب بعد از خوردن یکی از مشروب هایی که به طور رندوم از مینی بار انتخاب کرده بود چیکار کرده.

فقط میدونست اونقدر بد مسته که بعد از خوردن اولین قلوپ حتی یک دقیقه هم یادش نمیاد.
از ورود شیر به معده‌‌‌ش ، دردی توی بدنش پیچید انگار هنوز آمادگی ورود شیر داغ رو نداشته.
آه کشید و خودش رو زیر پتوی نرمش فرو برد ، تواناییه اینکه ده روز بخوابه رو داشت ولی میدونست تو این شرایط نا امن ترین کار خوابیدنه.

𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘Where stories live. Discover now