༒︎𝖈𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 ¹⁷༒︎

484 92 46
                                    

_جونگین..؟

سمتش دوید و روی زمین کنار هایبرید زانو زد : چیشده؟

سر جونگین با شنیدن صدای مرد بالا اومد و خودش رو تا بدن سهون کشید.
توی بغلش فرو رفت و تند تند نفس کشید.
دست سهون مابین موهای خیسش جا خوش کرد و آروم کف سرش رو نوازش کرد.
دست دیگش رو محکم دور بدنش حلقه کرد و سعی کرد هایبرید رو آروم کنه.
نگاه چپی به کریس انداخت و آروم بالا سر جونگین زمزمه کرد : من پیشتم!
اتفاقی برات نمیفته.

جونگین با بغض تو سینه‌ش زمزمه کرد : نمیخوام برم...نمیخوام...

_هیچ جا نمیری، من تورو به کسی نمیدم!

چنگ های جونگین رو لباس سهون محکم تر شد ، طوری که حس میکرد کم کم انگشتاش دارن لباس رو پاره میکنن.
بغضش، نفس خس خس طورش، انگشتایی که به قدرت سعی داشت جلو فاصله گرفتشون رو بگیره ، همشون سهون رو عصبی میکردن.

جونگین رو بیشتر به بدن خودش فشرد و سمت کریس برگشت : اگر یکبار دیگه بترسونیش تنها چیزی که از اینجا بیرون میره جنازته.

کریس سرش رو پایین انداخت و با استرس جواب داد:
من..من هیچ کاری نکردم!

هیچ چیز به جز اخم شدید سهون بهش نرسید، اخمی که به وضوح میگفت هیچکس حق نداره به جونگین دست بزنه و وظیفه تو فقط محافظته.
بعد از تعویض لباس جونگین هردو به سمت در رفتن و به دنبال خروج اون دو کریس هم از باشگاه خارج شد.
در حالی که به رفتار چند دقیقه قبل جونگین فکر میکرد، چرا اون باید اینطور واکنش نشون میداد.
یعنی اونو نشناخته بود؟ یا اتفاق بدی براش افتاده بود که واکنشش در برابر یه لمس ساده اینقدر زیاد بود!

بعد گذشت چند ساعت از حمله ی عصبی به جونگین توسط سهون به اتاقش احضار شد.
در حالی که تکیه هایبرید به بازش بود توضیح داد که ییفان بادیگاردشه و لازم نیس ازس بترسه.

جونگین هم با چشم های نیمه اشکی و چهره ی بی واکنش به کریس خیره بود.
اون مرد به نظرش آشنا بود ولی نمیتونست درست بخاطر بیاره کجا دیدتش، مهم هم نبود دلش نمیخواست آدم جدید دیگه ای رو بشناسه که بیشتر بهش آسیب بزنه.

حتی یک لحظه هم از کنار سهون تکون نخورد و برای سهون هم اهمیتی نداشت موهای نم دار هایبرید روی سطح شیشه ایه میز لک میندازن پس جلوش رو نگرفت.
چند ساعتی همونطور پیش رفت و منشی برای جونگین غذا آورد در حالی که سهون از صبح هیچ غذایی نخورده بود.

هر از گاهی وسط کارش به هایبریدی که به آرومی ساندویچش رو میجوید نگاه میکرد و از لپ های برجسته‌ش نظر میگذروند.
هر بار بیشتر دلش میخواست لپ پر و گوشتی هایبرید رو اونقد بمکه که رد ارغوانی روش تا ابد موندگار بشه.

بالاخره جونگین به حرف اومد: چرا هیچی نمیخوری؟

_عادت ندارم تو شرکت غذا بخورم.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 13, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘Where stories live. Discover now