༒︎𝖈𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 ¹¹༒︎

351 98 63
                                    

چشماشو که باز کرد خودش رو توی محوطه ی تاریک پیدا کرد ، چند دقیقه طول کشید که چشماش به تاریکی عادت کنه و بتونه اطرافش رو تشخیص بده.
بدنش کاملاً درد میکرد و سرش سنگین بود ، روی زمین گوشه ی اتاقی افتاده بود و پاهاش بدجور خواب رفته بود.

دستش رو بالا اورد و سر خودش رو ماساژ داد ، اصلا یادش نمیومد چطور به اینجا رسیده و سعی داشت اخرین خاطراتش رو مرور کنه.

به همراه یه بادیگارد به بایگانی رفت ، مشغول کمک کردن تو جابجایی جعبه های پر از پرونده بود که اول دستمالی جلوی صورتش گرفته شد و بعد چیزی به سرش خورد و بیهوش شد.
به یاد ضربه ای که به سرش خورد ، انگشتش رو مابین موهای خودش فرو برد و قسمت دردناک رو لمس کرد ، اون قسمت از موهاش بهم چسبیده و خشک شده بودن.
کف سرش هم سوزش شدیدی داشت پس میشد نتیجه گرفت که سرش خونریزی داشته.

از پنجره نور ماه پیدا بود و فشار هوا طوری بود که میتونست ارتفاع ساختمونی که توش بود رو تشخیص بده.
بدنش خشک و حرکت براش مشکل شده بود پس ترجیح داد فقط خودش رو بیشتر توی کنج دیوار جمع کنه.

توی تصوراتش سناریو هایی میچید از اتفاقات اطرافش...
مثلاً شاید آرون دلتنگش شده و برای نجات دادنش اومده یا کریس بعد از سال ها اومده تا از تمام سختی های دنیا جداش کنه.
آخرین احتمال هم سهون بود ، در واقع حتی تصورشم نمیکرد که اون دنبالش بیاد.

با صدای ریزی که در اتاق خورد و مرد قدکوتاه و تقریباً مسن وارد اتاق شد ، فهمید که هیچ کدوم از چیزایی که فکر میکرد نبوده..!

༒︎༒︎༒︎

در حالی که پوزخند ترسناکش لحظه ای از روی لباش کنار نمیرفت با خنجر توی دستش روی میز طرح های پراکنده ای میکشید.
نگاهی به دو بادیگاردی که قرار بود از جونگین محافظت کنن انداخت و چاقو رو محکم توی میز کار چوبیش فرو برد.
با خونسردی شروع به صحبت کرد : شما شغلتون چیه؟

بادیگارد ها از ترس اینکه به اشتباه همزمان حرف بزنن و مرد رو عصبی تر کنن هیچ کدوم چیزی نمیگفتن ولی این بیشتر از همه چیز روی اعصاب سهون قدم رو میرفت.

اینبار هم با خونسردی حرفش رو زد : مگه وظیفتون نبود مواظب اون هایبرید باشین؟!

دستش رو روی میز کنار خنجری که توی دل چوب فرو رفته بود ، کوبید و فریاد زد : بی عرضه‌ها جلو چشمتون بردنش و نفهمیدین!

بادیگارد شخصیش ناگهان وارد اتاق شد و بادیگارد های جونگین رو کنار زد ، درحالی که سعی میکرد آروم حرف بزنه گفت : رئیس...هایبرید رو آرون ندزدیده!

سهون که تا اون لحظه سر گاردها داد میزد و با تعجب به بادیگاردش نگاه کرد : الان چی گفتی؟!

𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘Where stories live. Discover now