༒︎𝖈𝖍𝖆𝖕𝖙𝖊𝖗 ¹⁶༒︎

419 96 62
                                    

به مردی که دوباره به گلاس نیمه پر ویسکی خیره بود نگاه کرد و سینی میوه های خرد شده رو روی میز چوبی گذاشت.
جونگین روی مبل راحتی خوابیده بود و نگاه مرد بین اون و لیوان میگشت.

هانا بالاخره به حرف اومد : چرا جونگینو نبردین؟
یکم میگشت حالش بهتر میشد.

سهون از افکارش بیرون اومد و گلاس رو سر کشید : اگر فرار کنه...؟

_اگر قصد فرار داشته باشه هم... نمیتونه!
به اندازه ی نولان دو رو نیست که بتونه وانمود کنه همه چیز مرتبه.
سریع خودشو لو میده!

سهون به هانا اشاره داد و هانا گلاس رو دوباره پر کرد.

_ولی اون یه گروگانه چرا باید ببرمش گردش و پیاده روی؟

هانا بطریه خالی رو روی میز برگردوند و جواب داد : شما برای گروگانتون اسلحه خریدین!

سهون چند ثانیه مکث کرد و پوزخند زد : حق با توعه!

به هایبریدی که درست کنارش خوابیده بود نگاه کرد و لبخند محوی زد ، وجود جونگین همیشه انقدر عجیب بود؟
پوستش همیشه اونطور برق میزد و لباش همیشه اونقدر سرخ بودن؟
یا شاید اینا از تاثیرات مستی بیش از حدش بود...داشت توهم میزد...

هانا گلاس رو از دست مرد بیرون کشید : از نیمه شب گذشته بهتره بخوابین!

سهون هم به آرومی با سر تایید کرد و از روی مبل بلند شد ، دستش رو از زیر شونه ی جونگین رد کرد و سعی کرد بلندش کنه ولی انگار جونگین سبک خوابیده بود.
چشماش رو باز کرد و با پلکای نیمه بازی که به قدرت سعی داشتن باز باقی بمونن به مردی که سعی داشت بلندش کنه نگاه کرد.

تو عالم نیمه بیداری لباش رو باز کرد : برگشتی؟
بخوابیم؟

سهون چند ثانیه به لب هایی که عجیب نرم و بوسیدنی به نظر میرسیدن خیره شد و بعد جواب داد : کیتن تو تاحالا خواب بودی!

جونگین دست سهون رو کنار زد و کنار مبل ایستاد : منتظر بودم که خوابم برد ، الان بریم بخوابیم؟

از این لحن کاملاً مشخص بود منظور جونگین از 'بریم بخوابیم' در حقیقت 'به سوی اتاق تو' عه و سهون با این قضیه مشکلی نداشت.
در واقع بیشتر اوقات رو داشتن توی اتاق اون میخوابیدن.

چند ثانیه به چشمای خوابالوش خیره شد و سمت اتاق بردش.
اصلاً دلش نمیخواست به هیچ چیزی خارج از اون اتاق فکر کنه پس بدون مشغول کردن خودش پتوی نرم رو روی خودشون کشید و چشماش رو بست.

بعد از بیدار شدن بی معطلی به سمت شرکت راه افتاد ، البته حواسش بود، هایبریدی که سعی داشت خونه بمونه رو با خودش حتماً ببره.
بعد از بیست دقیقه نق زدن های زیر لب پسر تخس بالاخره به شرکت رسیدن و سهون از خیره شدن به صفحه ی مانیتور آی‌پد دست برداشت.

𝕯𝖆𝖗𝖐𝖓𝖊𝖘𝖘Where stories live. Discover now