در رو باز کرد بالاخره بعد از دو ماه دوباره به "خونه" برگشته بود. چشم میچرخونه و به اطراف نگاه میکنه ساکت و دلگیر، نفسش رو به بیرون میفرسته. دخترش با خنده از زیر دستش رد میشه و بلند میگه: واو خونههه. برگشتیم خونهههه
دخترک با خوشحالی شروع به دویدن به اطراف خونه میکنه انگار که از سال ها حبس درون زندان آزاد شده و بالاخره به مکانی که دوستش داشته برگشته. مرد کلید هارو سر جایش میگذارد و با لبخند محوی میگه: انقدر خونه مامان بزرگت بهت بد میگذشته؟
دختر بچه سر جایش سیخ میایسته و با چشم های سیاه و درشتش به پدرش -درواقع پدر خوندش- نگاه میکنه.
-نه نه...فقط دلم برای اون یکی بابا خیلی تنگ شده چرا تو خونه نیست؟ رفته جایی؟ اپا تهیونگ میشه بگی زودتر برگرده دل بورا یه عالمههه براش تنگ شده این هوادست های کوچیکش رو تا جایی که میتونست از هم فاصله میده. تهیونگ با دیدن رفتار دخترش اشک توی چشم هاش جمع میشه به سمت بورا میره و بغلش میکنه، تمام تلاشش رو میکنه تا صداش نلرزه.
- آپا جین یه مدت رفته برمیگرده...یعنی باید برگرده، چون بهمون قول داده تنهامون نمیزاره گفته تا آخرش باهامونه بورا
کمی از دختر فاصله میگیره و با لبخند ادامه میده: دیدی که جین همیشه به قولاش عمل میکنهدخترک با تمام معصومیت لبخند بزرگی میزنه و با تکون دادن سرش تایید میکنه.
-حالا آپا کی برمیگرده؟مرد به سختی آب دهانش رو قورت میده و میگه: نمیدونم...منم نمیدونم
تهیونگ از سر جایش بلند میشه، مو های خرمایی رنگ دختر رو نوازش میکنه و به آرومی میگه: حالا برو لباساتو عوض کن الان عمو جیمین و هوسوک میان اینجا میخوان ببینتتبورا با خوشحال دست هاش رو به سمت بالا میفرسته و سمت اتاقش میدوعه. بعد از چند دقیقه صدای بلندش که درخواست کمک میکنه بلند میشه.
-اپاااا کمک میخوام
تهیونگ در اتاق رو باز میکنه و با عجیب ترین صحنه عمرش رو به رو میشه، با ناباوری میگه: چرا اینجوری کردی؟بورا کمی دور خودش چرخ میزنه و به سمت صدای پدرش میچرخه.
-تمام تلاشم رو کردم ولی نشد
مرد خنده کوتاهی میکنه، آستین لباس رو از توی سر دختر بیرون میکشه و کمکش میکنه تا سرش رو درست از یقه لباس رد کنه بعد از اون شلواری که برعکس پاش کرده بود رو درست میکنه، دستی به موهای بهم ریخته دخترش میکشه و میگه: خب درست شد-حالا باید موهام رو ببندی
پلکی میزنه و میگه: چی؟
بورا لبش رو بیرون میفرسته و با لحن لوسی میگه: آخه... آپا جین همیشه موهام رو میبست
لبش رو گاز میگیره و با تردید نگاهش میکنه، اون هیچوقت موهای بورا رو نبسته بود. نفسش رو بیرون میده و میگه: من...من بلد نیستم
ŞİMDİ OKUDUĞUN
you promised (Taejin)
Romantizm-نه نه...فقط دلم برای اون یکی بابا خیلی تنگ شده چرا تو خونه نیست؟ رفته جایی؟ اپا تهیونگ میشه بگی زودتر برگرده دل بورا یه عالمههه براش تنگ شده این هوا دست های کوچیکش رو تا جایی که میتونست از هم فاصله میده. تهیونگ با دیدن رفتار دخترش اشک توی چشم هاش...