Part3

51 8 2
                                    

سلاااام چطورین ؟

امتحانا کم کم رو به پایانن و
میشه زود تر پارت ها رو گذاشت
ولی باز هم روند پاپ شدن پارت ها
به حمایت های شما بستگی داره

کامنت و ووت یادتون نره 🥲❤️

بوس بهتون
_________________________________

نگاهی به بشقاب دست نخورده روبه روش انداخت
این سومین روزیه که غذاها پس زده میشن
انگار  ملایم رفتار کردن با پسر چشم سبز عاقبتی نداشت!
از طرفی قرار بود باک به خونه ش بیاد و مسلما هدفی غیر از دیدن هری نداشت...
مردک روانی‌!

چرا همه خاطرات خوبش مربوط به گذشته میشد؟ اصلا قرار بود اتفاق خوبی در آینده شکل بگیره یا نه؟
بعد مرگ جوانا تنهایی رو با تک تک سلول هاش حس کرده بود!

با اومدن هری به زندگی برگشته بود  هرچند جای جای بنای نوسازش  نبود جوانا و حضور بیشتر باک تو زندگیش به چشم می‌خورد!

هنوز مشغول ترمیم ترک ها بود که  رفتن یهویی هری دوباره همه چیز رو  خاک و خاکشیر کرد...

اصلا ساختن دوباره ی  این ساختمون پر از کاستی و کمبود و جای خالی اونقدر مطمئن بود  که یک روز  قاتلش نشه؟
تحمل خراب شدن سه باره آواره هاش روی سرشو داشت؟

با به یاد آوردن باک صورتشو از انزجار جمع کرد
موندن تو اون پرورشگاه کوفتیو به زندگی با باک ترجيح میداد اما هیچ وقت هیچکس به بچه های کوچیک اهمیت نمیده
همونطور که به صدا های آروم
درد های کوچیک
قدم های کوچیک اهمیت داده نمیشه

ولی این قضیه در مورد ذهن و افکار کوچیک کاملا بر عکسه...!

هیچ وقت از ذهن و فکر کوچیک باک  تقاضای درک نداشت...

بعد از جوانا فقط هری بود که بود!
همراهش بود
تو ترس هاش بود
و با رفتنش  تبدیل به بزرگترین ترسش شد

یه مدت بعد از رفتن هری نتونست مثل قبل به شرکت برسه و با کمک های دن سر به سر گذاشتن های زین و به تازگی.... آشنایی با لیام! سر پا موند

با به یاد آوردن اون سه کله پوک لبخند بزرگی روی صورتش نشست

شاید دلیل اینکه الان به جای حال بد تو حالت خنثی قرار دارشت داشتن زین لیام دن
و نفس کشیدن هری کنارش بود!

سینی رو تو دستش جا به جا کرد و بعد از اینکه چند تقه به در زد وارد اتاق شد
جای تعجب نداشت...هری هیچوقت جواب در زدن های لویی رو نمی‌داد و لویی در نهایت مجبور میشد بدون گرفتن جواب وارد اتاق بشه.

هری گوشه ی تخت خودشو جمع کرده بود و  پتوشو محکم تو بغلش گرفته بود انگار  هر لحظه امکان داشت از هم جداشون کنن!

پشت سرش روی تخت نشست
موهای بلند و فرش از روی گردنش کنار رفته بود و رد کمرنگ مارکی که نشون میداد هزاش الان  متعلق به یک آلفاست به چشم می‌خورد لب هاش به تلخ ترین شکل ممکن لبخند زدن.... معلومه که اون مارک فاکی رو از همون اول دیده بود
اما نمی‌خواست پسر لرزون  رو  برونه

میون اصوات در هم تنیده سرش تنها یک جمله واضح  شنیده می‌شد : لعنت به چشمات هری....لعنت که نمیزارن در موردت بد فکر کنم...

سرشو پایین آورد،به گوش هری نزدیک کرد  و با صدای آروم نجوا کرد : هری.... خیلی وقته خوابیدی... باید بیدار شی.

صورت لاغر شده  و حال بدش مثل خوره روح مرد و می‌خورد و هیچ جوابی واسش نداشت...

شاید بهتر بود تا برگشتن لیام و زین
صبر می‌کرد  و بعد برای معاینه به لیام میسپردش!

دست لرزون پسر رو بین دست های قوی خودش فشرد : هری؟... بیدار شو وقت کافی نداریم

پلک های پسر آروم لرزیدن و باز شدن
لویی لبخند زد و همزمان با  نوازش کردن پشت دستش ازش جدا شد :آفرین پسر ... به اندازه کافی خوابیدی...

هری سرش رو سمت صدا چرخوند  و باعث شد لویی عقب رفتنش رو متوقف کنه کاش مرد مقابلش  می‌فهمید هیچ وقت نمیتونه به اندازه کافی بخوابه
صورت هاشون تو فاصله کمی از هم قرار گرفته بود و  ذهن هری  به جای دوری بین خاطره ها برگشت جایی که خبری از این پنج سال نفرین شده نبود
جایی از خاطره هایی که دیگه نداشتشون
حال داشتنشون رو هم نداشت
نگاهشو  به آبی های روبه روش دوخت و لویی بعد از اینکه چشم هاشو آروم و اطمینان بخش باز و بسته کرد ازش فاصله
نگاه سبزش  بی حس خیره به  حرکات پسر روبه روش بود میدونست هنوز احساس داره ولی نه چشم هاش نه رفتارش و نه حتی قلبش حوصله واکنش نشون دادن به چیزی رو نداشتن
اون الان رفتار  حرکات چشم ها موها و هر چیزی که پنج سال ازشون محروم بود رو دوباره میدید
تیکه ای از قلبش رو میدید که هنوز میتپه اما پشت اقیانوس های مقابلش... هرچند  نیمه دیگش زیر آوار های این پنج سال نابود شده بود
ولی قرار نبود از فرد مقابلش قلبش رو خواستار بشه....
اون میتونست بی قلب زندگی کنه
همونطور که بعدِ از دست دادنِ آخرین جونِش زندگی کرده بود

شاید بی قلب بودن زود تر به خواب میبردش
خوابی که بی صبرانه مشتاقش بود
اما مایل ها باهاش فاصله داشت

لویی: تا یه آب به سر و صورتت بزنی یه چیزی میارم بخوری ضعف داشتنت به نفع هیچکدوممون نیست...

بی حرف نگاهش کرد  رنگ چشم هاش هنوز آبی بود و بدون نفرت... هرچند سعی می‌کرد لحنش رو بی تفاوت نگه داره ولی چشم ها دروغ نمیگن... این جمله یکم مشکل داشت.. چشم های زنده دروغ نمیگن... شاید اینجوری بهتر باشه
از جاش بلند شد و سمت حمام  رفت

از لحن رسمی  لو گله ای نداشت
برای مرده ای که توی سرد خونه خوابیده
بی مهری زمستون و سرمای استخون سوزش چیزیه که بهش نیاز داره تا بوی تعفن آمیزش بقیه رو آزار نده...!

____________________________________

🙂با مهربانی باهاش رفتار کنین
اولین نوشته هاست و نیاز به حمایت داره
دلم میخواد تا آخر داستان پیش برم ولی اگه بدونم
خونده نمیشه انگیزه ای نمیمونه دیگه
❤️🤍🙂

<sleep> [L.S]Where stories live. Discover now