𝙸

388 59 79
                                    

«آوان»

«20 آپریلِ 1937»

نوایِ چرخشِ کلید در قفل، و سپس جیر جیرِ درِ چوبی هنگامِ باز شدن، درونِ کلبهٔ کوچک پیچید.

صدایِ تق تقِ برخوردِ کفش‌هایِ لوفرِ قدیمی رویِ چوبیانه هایِ کهنه؛ و صدایِ قدم هایِ برهنه و آرامِ شخصی متفاوت، نغمه مانند شنیده و نزدیکِ هم میشد.

مرد با خستگی و پریشانی، لوفر هایِ خاکی و چرکینش را از پا کند و به گوشه‌ای انداخت. کفش‌ها آنقدری قدیمی بودند که مرد نخواهد برایِ برخوردشان به در و دیوار و پارگیِ جزئی‌شان غبطه بخورد.

بی‌درنگ کتِ بلند و قهوه‌ای رنگِ داخلِ تنش را درآورد، و با بی‌حواسی به چوب‌لباسیِ کنارِ در آویخت.

به سمتِ پسر منتظری که خیره به او بود پا تند کرد و با یک بغلِ سهل‌انگارانه و پر از پریشان فکری، از کنارش رد شد و جایی نزدیک به شومینه‌ٔ افروخته توقف کرد.

هوا بی‌رحمانه سرد بود و لباس‌هایِ کهنه‌ٔ او هرگز برایِ این فصل از سال کفایت نمی‌کرد.

از پشتِ سر صدایِ قدم‌هایِ پسری که به سمتش می‌آمد را می‌شنید و در حقیقت منتظرش بود.

″سلام!″
لحنِ آرام و کمی طعنه‌آمیزِ پسر، از فاصله‌ی نزدیک به گوشش رسید و طولی نکشید تا لمس‌هایِ همیشگیِ پسر برایِ باز کردنِ بند‌هایِ ساسبندش را در پشتِ کمرش حس کند.

مرد جوابِ زیرِلبی به پسری که پشتش بود داد و خودش هم به خوبی میدانست که باید رفتارِ بهتری از خودش نشان دهد، اما کلافگی و غضبِ کوچکی که در سرش جولان میداد، مانع از رفتارِ گرم تری از سمتش میشد.

اما مردِ کوچک‌تر دیگر با خلق و خویِ او آشنا شده بود، و به آن عادت کرده بود.

″بازم بی‌فایده بود؟″
پسر به نرمی پرسید چون میدانست قرار است شنوندهٔ غرولَند هایی که مرد از صبح در خود تلنبار کرده، باشد. و در همان حالت، دستی به کتف‌هایِ خسته‌ی مرد که نه بر اثرِ کارِ زیاد بلکه احتمالا بر اثر بحث و جدالِ زیاد کوفته شده بود، کشید.

″بی‌فایده بود!″
لحنِ پر خشونت و گله‌مندِ مرد بود که حرفش را تائید کرد.

″نمی‌فهمم چه بلایی سرشون اومده؟ من قبلا اونجا کار میکردم و حالا...″
با نفسِ عصبی‌ای حرفش را نیمه رها کرد تا ساس‌بند ها را رویِ صندلی بیندازد، و پیرهنش را به چوب لباسی بزند.

″گفت یه دستیارِ جدید پیدا کرده! هنوزم ازم گله‌مند بود و گفت دستیارِ مستبدی بودم!″
حرف ها را از بینِ دندان ها و از میانِ غرورِ عظیمش، به سختی به زبان می‌آورد.

″میدونم که همه‌ی حرف‌هاش بهانه‌ست!″
دوباره با تُنِ صدایِ خشمگین تر و بلند تری گفت.
دستش را به ضرب در هوا تکان داد و قدم هایِ تکراری‌اش را دوباره و دوباره طی کرد.

「𝕲𝖚𝖊𝖗𝖓𝖎𝖈𝖆; 𝔇𝔢𝔰𝔦𝔯𝔢𝔰 𝔊𝔯𝔞𝔳𝔢𝔶𝔞𝔯𝔡 𝐥𝐥 𝖛𝖐𝖔𝖔𝖐」Where stories live. Discover now