𝚅

110 20 10
                                    

«مُتـواری»

«23 دسامبرِ 1936»

به هنگامِ سپیده دم و نزدیکیِ طلوع، زمانی که تاریکیِ شب و روشناییِ روز در هم ادغام میشد، بود که اِمیلیانو توانست عزمِ خود را برای قطعی کردنِ تصمیمـش جزم کند.

او برایِ ساعت های متوالی، بدونِ آنکه تلاشی برای استراحت یا خواب کند به آینده فکر کرد!

آینده ای که چشم انتظارش را می کشید تا با آشوب ها و مشقت هایش، او را از پا درآورد، و اِمیلیانو چه خوب این را میدانست.

انگار بر سرِ دو راهی ای ایستاده بود که هر دویِ آن راه ها به دره ای عمیق ختم میشد! و او باید پیشبینی میکرد عمقِ کدام دره کمتر از دیگریست تا از مقدارِ آسیب هایی که قرار بود ببیند کم کند.

اما از زاویهٔ دیدِ اِمیلیانویِ جوان و بی تجربه، هر دو دره به یک اندازه عمیق بودند!

و حالا او باید می سنجید که کدام راه زمان بیشتری می برد تا به درهٔ عمیقش برسد و مسیر بیشتری به او برای لذت از آرامشِ قبل از طوفان می دهد.

از نظرِ اِمیلیانو، راهِ اول که همان ازدواج با نوهٔ دوک بود، کمترین زمان برای لذت و خوشبختی را داشت و از همان لحظهٔ اول به درهٔ عمیق فلاکت میرسید!

دلش را به مسیرِ راهِ دوم خوش کرده بود. یعنی فرار!

با خودش فکر کرد آنقدری عاقل و باتجربه شده که بتواند از پسِ خود برآید و زندگیِ مستقلی دور از این کلان شهرِ محزون و تیره برای خود دست و پا کند.

حاصلِ چندین ساعت بیخوابی، به جز کسلی و کبودیِ زیرِ چشم هایش؛ سنجش تمام راه هایی که ممکن بود پیشِ رویـش باشد نیز بود.

اگر میماند و زیرِ بار این ازدواجِ زوری میرفت چه میشد؟ چه نفع یا ضرری بهش میرساند؟ اگر فرار میکرد چطور؟

مسلما هرگز دوست نداشت با نوهٔ دوک ازدواج کند اما اگر فرار میکرد و اوضاعش از چیزی که بود، بدتر میشد چه؟

و آن جا بود که شروع به سرزنش خود کرد! چون در سنِ بیست و دو سالگی، هنوز نتوانسته بود به قدر کافی مستقل و شجاع باشد که بار چنین انتخابی را به دوش بکشد.

اما پس از مدتی سرزنش کردن، مغزِ خسته‌تش شروع به امیدوار کردن و انگیزه دادنش کرد. انگار از آن همه وحشت و سختی به تنگ آمده بود و واژگون عمل میکرد.

اصلا شاید اگر میرفت همه چیز بهتر میشد!
او ذاتا آدمِ خوش شانسی بود. اِمیلیو همیشه می گفت که اتفاقاتِ خوب به او جذب میشوند؛ و حالا اِمیلیانو چقدر از برادرِ کوچکش به خاطر حرف های هر چند کم اهمیت اما انگیزه دهندهٔ هر روزش ممنون بود!

داخل کیفِ دافِل چرمی‌ای که پیش از این، از آن به عنوان کیفی کوچک برایِ حمل وسایل کلوپ های ورزشی استفاده میکرد؛ را پر از پول و لباسهای گرم کرد.
اواخرِ دسامبر بود و ژانویهٔ سردی در راه بود.

「𝕲𝖚𝖊𝖗𝖓𝖎𝖈𝖆; 𝔇𝔢𝔰𝔦𝔯𝔢 𝔊𝔯𝔞𝔳𝔢𝔶𝔞𝔯𝔡 𝐥𝐥 𝖛𝖐𝖔𝖔𝖐」Where stories live. Discover now