«کلنجار»
«23 دسامبرِ 1936»دقایقی میشد که آقایِ فرناندز، کالسکه را بدون آنکه متوجه شود مسافرِ اضافهای همراه دارد به حرکت درآورده بود و به سمتِ سِگویا میرفت.
اِمیلیانو، که حالا کمی خیالش از بابت راه راحت شده بود، تازه متوجهٔ دردِ طاقت فرسایِ پهلویش میشد که در طول راه به خاطر اغتشاش فکریاش به آن بیمحلی کرده بود.
رنگِ صورتش از رویِ درد و اضطرابی که تحمل میکرد پریده بود و به دلیل گرسنگیای که چند روزی بود به خاطر اعتصاب تحمل میکرد ضعف کرده بود.
تهیونگ که نگاهش را از رویِ مسافرِ قاچاقیاش برنمیداشت، متوجهٔ وضعِ بدِ او شده بود اما برایش اهمیتِ چندانی هم نداشت. پسرک خودش باید برای زنده ماندن تلاش میکرد.
اما تهیونگ دربارهٔ او کنجکاو بود. در ذهنش نمایشنامه هایِ زیادی دربارهٔ پسرک ساخته بود و دلش میخواست بداند کدام یک از آنها درست از آب درمیآید.
″گفتی اسمت چی بود؟″
تهیونگ با تنِ صدایِ نسبتا آرامی گفت تا حرفش به گوشِ آقایِ فرناندز نرسد.″اسمم اِمیلـ...″
″البته مهم نیست. همون دزد کوچولو صدات میزنم!″
تهیونگ میانِ حرفش با نیشخند گفت و انگار از اذیت کردنِ پسر خوشش آمده بود.
اما بر خلاف انتظارش پسر واکنش خاصی به حرفش نشان نداد.″اسمم اِمیلیانوست سنیور... سنیور جوآن.″
اِمیلیانو با آرامش و ادب گفت تا آن مردک گستاخ نیز در رفتارش تجدید نظر کند.او کسی بود که همیشه، با صبوری و آرامش میتوانست کاری کند تا بقیه رام او شوند و دوستش بدارند!
تهیونگ که جوابِ دلخواهاش را از آن پسرکِ مسافر نگرفته بود، پوزخندش را رویِ لبهایش نگه داشت و قصد کرد تا هر طور میتواند واکنش دلپسندش را از او دریافت کند.
″هر چی! گفتی برایِ دزدی به بیلبائو میری؟″
اِمیلیانو که پوزخندِ شیطنت بارِ مرد را دید، تصمیم گرفت از روشِ مخصوص خود برای آرام کردنش استفاده کند.
لبخندِ ملیحی رویِ لبهایِ رنگ پریدهاش نشاند و به چشمانش چینِ ریزی داد تا مهربانیاش خالصانه تر به نظر برسد.
″خیر سنیور. من چیزی در این باره نگفتم.″
لحنِ صلحآمیزش پوزخندِ رویِ لبهای مرد را ناخودآگاه کمرنگ تر کرد.تهیونگ که کنجکاو بود قصدِ سفرِ پسر را بداند، اذیت کردنش را به زمانِ دیگری موکول کرد.
″خب؛ برایِ چی داری به بیلبائو میری؟″
بعد اشارهای به سر و وضع پسر انداخت تا جواب سر راست تری دریافت کند.
YOU ARE READING
「𝕲𝖚𝖊𝖗𝖓𝖎𝖈𝖆; 𝔇𝔢𝔰𝔦𝔯𝔢 𝔊𝔯𝔞𝔳𝔢𝔶𝔞𝔯𝔡 𝐥𝐥 𝖛𝖐𝖔𝖔𝖐」
Fanfiction「 گِـرنیـکآ؛ مدفنِ آرزوها 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝕲𝖚𝖊𝖗𝖓𝖎𝖈𝖆; 𝔇𝔢𝔰𝔦𝔯𝔢 𝔊𝔯𝔞𝔳𝔢𝔶𝔞𝔯𝔡: گِرنیکا؛ شهری که خاکستر شد. تکرارِ بیرحمانهی تاریخ بر مردم، به دستِ مدعیانِ ناسیونالیسم... داستانی عاشقانه، در بُحبوحهٔ آغازِ وحشتهایِ جنگ جهانیِ دوم در...