«مُعـاملـه»
«22 دسامبرِ 1936»
آوایِ کوبشِ کفش هایِ یکدستِ پاشنه کیوبَنِ پیشکاران رویِ موزائیک هایِ مرمرین، در بینِ صدایِ دستور دهندهٔ سرخدمتکاران گم میشد.
عمارت، به خاطرِ مراسم ازدواجِ فرزند سومِ خانوادهٔ جئون در تکاپو بود و هیچکس به جز فرزند سوم، از این تکاپو مستثنی نبود.
پسرکِ بیست و دو ساله، پشت در اتاقاش نشسته بود و مانندِ اَبرهایِ بهاری اشک میریخت.پرده ها را کشیده بود تا خورشیدِ تابان بر سیاه بختی هایش نتابد و در گوشهٔ اتاقی که کم از تاریکخانه نداشت، کِز کرده بود.
موزائیک ها، سرما را از لباس هایِ خنک و نازکش عبور میدادند و به تنِ خسته و غم زدهاش مینشاندند. دردِ روحش انگار کافی نبود، چون جسمش را با ساعت ها کنج نشینی آزار میداد تا خشک شود و نتواند از جا بلند شود.
با تختِ نرم و شومینهٔ گرمِ اتاق قهر کرده بود. انگار تصمیم داشت تا قبل از شروعِ مراسمِ ازدواجِ فردا شباش به مجسمهای یخی تبدیل شود تا شاید دلسوزی پدرش شاملِ حالش شود.
تق تق!
صدایِ درِ قفل شدهٔ اتاق به گوشش رسید اما آن را هم بی جواب گذاشت. مثلِ بقیهٔ افرادی که به سراغش آمدند و بعد از نگرفتنِ پاسخی، راهشان را کشیدند و رفتند.کسی که پشتِ در بود، دوباره بَند انگشتانش را آرام به در کوبید و بعد صدایی زمزمه وار از آن سمتِ در، شنیده شد.
″اِرمانو!*″
صدایِ برادرِ کوچکش، اِمیلیو بود.انگار در آن عمارتِ بزرگ با ساکنینِ فراوانش تنها برادرِ کوچکش به او اهمیت میداد.
″اِرمانـو، نمیخوایی جواب بدی؟″
صدایِ اِمیلیو آرام بود. انگار یواشکی به آن جا آمده بود.
در هر صورت باز هم جوابی نگرفت.″میشه... میشه بزاری بیام داخل؟ فقط منم. هیچکسِ دیگهای اینجا نیست که بخواد اذیتت کنه.″
اِمیلیو با ملایمت و قانع کننده گفت که باعث شد اِمیلیانو کمی تأمل کند.شاید میتوانست بارِ سنگینِ قلبش را، برایِ اِمیلیو خالی کند. شاید میتوانست رویِ شانه هایِ برادرِ کوچکترش، بغض بشکند و زاری کند.
فکر هایش به پاهایِ خواب رفته و یخ زدهاش توانِ بلند شدن داد تا چند قدم طی کند؛ و در دل دعا کرد که اِمیلیو هنوز پشتِ در منتظر باشد.
″اِرمانـو...″
صدایِ مهربان و امیدوارِ اِمیلیو بود، که پس از باز کردنِ در به گوش رسید.اِمیلیانو از جلویِ در کنار رفت و با این حرکت، به نحوی برادرش را به داخلِ اتاق دعوت کرد.
لازم نبود مدتِ زیادی از وارد شدنِ اِمیلیو به اتاق بگذرد تا او متوجه شود حالِ برادرِ بزرگ ترش از چیزی که فکر میکرد، بدتر است.
YOU ARE READING
「𝕲𝖚𝖊𝖗𝖓𝖎𝖈𝖆; 𝔇𝔢𝔰𝔦𝔯𝔢 𝔊𝔯𝔞𝔳𝔢𝔶𝔞𝔯𝔡 𝐥𝐥 𝖛𝖐𝖔𝖔𝖐」
Fanfiction「 گِـرنیـکآ؛ مدفنِ آرزوها 」 ᯈ𝐀𝐛𝐨𝐮𝐭 𝕲𝖚𝖊𝖗𝖓𝖎𝖈𝖆; 𝔇𝔢𝔰𝔦𝔯𝔢 𝔊𝔯𝔞𝔳𝔢𝔶𝔞𝔯𝔡: گِرنیکا؛ شهری که خاکستر شد. تکرارِ بیرحمانهی تاریخ بر مردم، به دستِ مدعیانِ ناسیونالیسم... داستانی عاشقانه، در بُحبوحهٔ آغازِ وحشتهایِ جنگ جهانیِ دوم در...