•1•

876 232 79
                                    

سال 1265 | ۶ سپتامبر

بچه ی کوچیک دست های تپلش توی موهای مادرش فرو برد و با خوشحالی خنده ای کرد. زن اجازه ی کشیدن موهاش به پسرکش داد و دستی به لپ های تپلش کشید
-: کوچولوی مامان.. مامانی خیلی دوست داره..یادت بمونه باشه؟

با صدای ضعیفی زمزمه کرد و بوسه ای روی سر کچل بچه ی سه ماهه نشوند. سه ماه گذشته بود اما، از ضعف شدید بدنش بعد از زایمان کم نشده بود
با باز شدن در بزرگ اتاق، زن و بچه ی تو آغوشش سمت مردی که با لباس های خیس وارد شده بود چرخیدند
لب های زن خندون شدن
-: اومدی؟

مرد کتش دست خدمتکاری که پشت سرش ایستاده بود داد و سمت تخت حرکت کرد
+: ببخشید که دیر کردم عزیزم..

با صدای خسته و آرومی زمزمه کرد و دولا شد تا پیشونی همسر و بچه ی کوچیک توی بغلش ببوسه
+: پسر کوچولومون چطوره؟

لبخندی زد و با کمک همسرش به تاج تخت تکیه داد
-: اون ضعیفه اما .. یه جنگجوئه.. مطمئنم پسرمون یه روزی یه لرد جذاب میشه..

لبخندی زد و اجازه داد انگشت های ریز بچه دور انگشت اشاره اش پیچیده بشه
+: اوه پس اون حسابی به مامانش رفته..

اون بچه توی نوری که شمع های اتاق روشن کرده بودن، رنگ پریده و زیادی کوچیک بنظر میرسید. قلبش با دیدن پسرکوچولوش توی بغل همسر ضعیفش، مچاله میشد. دیدن درد کشیدن عزیزترین های زندگیش بزرگ ترین عذابش بود.
-: امروز چطور بود؟

مرد آهی کشید و مشغول عوض کردن لباس هاش شد، چی باید میگفت؟ روزهای خوبی رو نمیگذروندن. مردم و اعضای قبیله بعد ازدواجش دیگه بهش احترام نمیذاشتن و این چندوقت تمام روزهاش توی درگیری با ادم های مختلف میگذشت.
+: سخت.. میخوام نامه ای برای شخص شاه بفرستم و ازش بخوام که منطقه ی تحت نام من رو عوض کنه.. اینجا نمونیم بهتره

چهره ی زن غمگین شد
-: اما ادریان.. اینجا خونه ی توئه.. میدونم که چقدر به اینجا تعلق خاطر داری..چطوری اینجارو ترک کنیم؟

لبخندی بهش تحویل داد
+: خونه ی من جاییه که زن و پسرم باشن ماری. اونا نمیخوان من قبول کنن و سروکله زدن باهاشون خستم میکنه.. از طرفی میترسم که بخوان کار احمقانه ای بکنن..

با نوک انگشت گونه ی استخوانی و ظریف بچه ای که خواب بود، نوازش کرد
+: نمیتونم بذارم آسیبی به شماها برسه.. همینطوریشم بخاطر من شماها زیادی اذیت شدین..

با غم زیادی گفت و به جثه ی بیش از حد ریز بچه‌اش چشم دوخت. با ضربه های پی در پی به در اتاق خواب، هردو کمی از جا پریدن
قبل اینکه ادریان بخواد اجازه ورود بده، در بزرگ اتاق باز شد و سرخدمتکار عمارت وارد اتاق شده بود
-: لرد.. بابت حضور یکدفعه ایم معذرت میخوام اما.. تعداد زیادی از افراد قبیله دارن سمت عمارت میان لرد. هروی شنیده خانواده ی کلیری سردسته ی افراد معتضرن و میخوان شما و جانشینتون به چالش بکشن. تعدادشون زیاده

My Silver WolfWhere stories live. Discover now