•10•

444 139 156
                                    

قدم های سنگینی روی سنگ های مرمر برمیداشت، برف نم نم روی موها و حتی مژه هاش مینشست. راهش رو سمت راست ترین قسمت از حیاط قصر کج کرد. ازین قصر متنفر بود. شاید دلیل تنفرش از سرما و برف هم مربوط به این قصر میشد نه چیز دیگه ای. شنل سیاه رنگی که با خزهای سفید و خاکستری در بالا تزیین شده و با گیره های درشتی از طلا روی دوشش قرار گرفته بود، با هوای سرد زمستانی تکان میخورد و روی سنگ های مرمر می رقصید. چکمه های بلند تا زیر زانوش با صلابت روی زمین قدم برمیداشت. صلابتی که در ظاهر نشان میداد و هیچ نشانی از هوای ابری درونش نداشت. فقط چند قدم دیگه مانده بود و دوک، نامطمئن کمی مکث کرد. نفس لرزانی رو از بین لب هاش بیرون فرستاد و بعد از چندثانیه، دوباره راه افتاد.
با رسیدن به دو مقبره ی سنگی ایستاد. دو مقبره، کنارهم و تراشیده شده به شکل دو گرگ در آغوش هم.

لرد آدریان آنتوان و ماریا آنتوان

برف روی مقبره نشسته و خوندن رو سخت میکرد. شایدم تار شدن چشم هاش خوندن رو سخت کرده بود اما برای خوندنش نیازی به چشم نداشت. احساس گناه به گلوش چنگ زده و احساس خفگی بهش میداد.

+: متاسفم که هنوز پیداش نکردم..

زیرلب گفت و چشم هاش رو پاک کرد. به ادریان قول داده بود. درحال ناامید کردن ادریان بود و این از درون درحال متلاشی کردنش بود. اون یکی از قول هاش رو خیلی زود شکسته بود و حالا تنها امیدش پیدا کردن پسرش بود. پسری که به گفته ی همه، مرده بود. شایدم دیوانه بود که دنبال گمشده ای میگشت که با همه ی شواهد مرده بود. همانطور که مادرش توی سرما توی دست های چانیول جان داده بود.
زنی که چانیول به آدریان قول داده بود تا ازش محافظت کنه. چرا انقدر توی محافظت از دیگران بدرد نخور بود؟
صدای ضعیف بچه ای، بین حمله ی فکرهای بی رحمانه به سرش، از حباب افکارِ بی رحمش به بیرون کشیدش.
به سمت صدا چرخید، اونقدری درگیر فکرهاش بود که حتی رایحه اش هم احساس نکرده بود
-: لرد؟

+: جونگین..؟!

سمتش قدم برداشت و روی یک زانو نشست تا بچه رو تو بغلش بگیره و نفس عمیقی کشید. نمیدونست دقیقا چرا این بچه انقدر حسِ خونه و خانواده رو بهش میداد، اما با گرفتنش توی بغلش تازه میتونست به یاد بیاره که چقدر دلش برای یه آغوش آشنا و قابل اعتماد تنگ شده بود. این بچه بهترین لحظه ی ممکن به سراغش اومده بود.
جثه ی ضعیفش نسبت به قبل کمی بلندتر شده و حتی از شدت لاغری زیادش هم کاسته شده بود
+ : خدایا چقدر بزرگ شدی بچه..!

دست های کوچک بچه دورش حلقه شدن و حسِ "محافظتی" که توی خونش جوشید حتی برای خودشم تعجب آور بود.

-: فکر میکردم دیگه هیچ وقت برنمیگردین لرد.

صدای لرزونش و غلغلکی که توی قلبش حس میکرد
+: چانیول.

اصلاحش کرد و سر بچه از توی بغلش جدا شد. و گرگش که از درون خرخر به راه انداخته بود تا بچه رو دوباره توی بغلش داشته باشه
+: نگفتم لرد صدام نکن؟

My Silver WolfWhere stories live. Discover now