با حس رد نور روی چشم هاش، کمی تکان خورد و با حس کردن گرمایی که احاطه اش کرده، گیج شد
لحظاتی طول کشید تا کاملا بیدار بشه، توی بغل سهون خوابش رفته بود و دست سهون هنوز هم دور شکمش محکم پیچیده شده بود
لبخندی زد و دستش رو آرام روی دستش گذاشت
تضاد رنگ پوستش با دست های سفید سهون، باعث شد کمی مکث کنه
دست سهون رو بلند کرد و توی بغلش چرخی زد تا بیدارش کنه
- سهونلرد جوان اما، سعی کرد دوباره دستاش رو دور کمرش حلقه کنه اما با پس زدن جونگین، با غر غر ریزی سرش رو توی بغل جونگین فرو برد
- یکم دیگه..موهای خاکستری رنگ پسر اطرافش پخش شده و زیر نور خورشید میدرخشید
موهای بلندش رو با آرامش سمت پشت سرش، جمع کرد
- پاشو.. سهون با توام..غرغرهاش به شکل عجیبی بامزه بودن ، دیشب کاملا احمقانه پیش سهون گریه کرده بود و سهون چه صبورانه همه ی غرها و گریه هاش رو تحمل کرده بود.
لحظه ای به لوهانی که قرار بود برای همیشه سهون رو داشته باشه فکر کرد
اون پسر حتما خوشبخت میشد.
یعنی اون هم میتونست روزی؛ کسی رو برای خودش داشته باشه؟
یکی که مثل سهون صبور باشه و خوشگل؟
یا مثلا اندازه ی دوک قوی باشه؟- سرم درد میکنه..
با یادآوری لرد، خودش رو عقب کشید و روی تخت نشست
- بخاطر خوردن مشروبه.. الیزابت میگفت برات سوپ خماری درست کردهسهون برای اولین بار اجازه ی مست کردن پیدا کرده بود و طبق گفته های الیزابت میدونست که احتمالا سردرد و حالت تهوع رو تجربه میکنه
- من میرم به دوک سر بزنم..
قبل اینکه از تخت پایین بیاد، مچ دستش اسیر دست روشن و استخوانی سهون شد
- هی.. نروسمتش برگشت و سهون، انگار که کاملا ناخودآگاه این حرکت رو زده باشه، با تعجب دستش رو ول کرد و نگاهش رو دزدید
-منظورم اینه که..برای صبحانه صبر نمیکنی؟لبخند غمگینی زد
- دوک این روزها حال خوبی نداره.. میخوام پیشش صبحانه میخورم.. خودش میگه وقتی من بهش صبحانه بدم میتونه بیشتر بخورهاخم کم رنگی بین ابروهای پررنگ لرد جوان نقش زد
انگار میخواست اعتراضی کنه اما سرش رو دوباره روی متکا گذاشت
- پس به خدمتکار بگو که صبحانه رو تو اتاق میخورم.................................
رنگ آسمان گرفته تر از چند روز اخیر شده و به جای آفتاب، باران رو مهمان شهر و قصر کرده. سرفه ای کرد و با خونی شدن دستش، لعنتی فرستاد و دستش رو مشت کرد
با کمک زن سرخ پوش، درحال قدم زدن برای کمی هواخوری بود
- اینطوری بهش فکر نکن یولمیراندا میشناختش، از وقتی یه دختر کوچولو بود پیشش بود و بیشتر از هرکسی میشناختش
میدونست چقدر ازینکه برای راه رفتن به کمک نیاز داره و ضعف الانش، متنفره
با دیدن پسری که از دور لنگ میزد، سعی کرد صاف تر بایسته و دستش رو با دستمالش، پاک کرد
جونگین با دیدن خون هایی که بالا میورد، حسابی میترسید
YOU ARE READING
My Silver Wolf
Werewolf♧نام: گرگ نقره ایِ من ♤ژانر: رومنس، امگاورس، ناتوانی جسمی، اسمات ♧کاپل: سکای ، چانکای ♤. تمامِ سهم من از دنیا، یه گرگ نقره ایه.. زیاد نمیبینمش فقط.. شب های ماه کامل توی جنگل زیر بیدمجنون بزرگی که خیلی وقته شده پناهگاهمون..!