_ سالن اصلی همین الان خالی شد، نه بادیگاردی توشه نه خدمتکاری بدوووو لیام
با جیغ آخر دختر دستشو گذاشت روی گوششو صورتشو کج کرد
ل: لال بمیر دو دیقه کارلا بذا ببینم چه گوهی میخورم
با نشنیدن صدایی از اونطرف نفس عمیقی کشیدو راهشو سمته آشپزخونه کج کرد
وارد آشپزخونه شد
دورو اطرافش پره آشپزو کمک آشپز بود
تو ذهنش گفت
_آفرین لیام، بهترین روزو برنامه ریزی کردی که قشنگ برینی تو اعصابه خودت
دستی روی شونه اش قرار گرفت، در حالته عادی همون دستو از مچش میگرفتو جوری میپیچوند که یاد بگیره یه دفعه ای از پشت غافلگیرش نکنن، ولی الان تنها کاری که از دستش براومد این بود که ادای ترسیدن دربیاره و سریع برگرده طرف یارو
ل: ا..وه ت..توی..ی ن..نیک.ل
ن: آه ترسوندمت الکس؟ متاسفم فکر کردم متوجه شدی
همونطور که توی مغزش یه چشم غره ی طولانی به دختر روبه روش رفت در واقعیت لبخنده خجالتی ای زدو سرش رو انداخت پایین
ل: ن..نه مم..ن م.متاس..سفم اص..صن حواس..سم ن..بود
همون موقع چشمش به دستمال توی دست نیکل افتاد
ل: می..خواس..ستم به..هتون ب.بگم م..ن میز..زو تم.میز میک..کنم
نیکل نگاه لیامو دنبال کردو دستمالو دید، لبخندی زدو گرفت سمت لیام
ن: اوه مرسی الکس، واقعا وقت نمیکردم خدا رسوندت
لیام با همون لبخند خجالتی فیکش سرشو تکون دادو دستمالو گرفت، با یکم لنگ زدگی فیک از آشپزخونه بیرون اومدو رفت سمته سالن اصلی که امروز مهمونی برگزار میشد
ک: ا..وو..هه خخ..یلی بچی لیام پین
کارلا با خنده تو گوشه لیام گفت
ل: شات د فاک آپ( دهنتو ببند )
زمزمه کردو بالخره با قدمای مورچه ای به هال رسید،هنوزم نسبت به چند دقیقه پیش هیچکس توش نبود، ولی پر از دوربین بودو یجورایی کار مشکوک انجام دادن غیر ممکن بود
ک: لیام نزدیک ۱۲ تا اشعه دوربین میبینم، نقشه؟
ل: یکی از دوربینارو هک کن
YOU ARE READING
ARCADE (ziam)
Fanfictionز: من واقعا دوستت دارم! ل: دوست نداری! بهم نیاز داری، این فقط یه عادته که زود از سرت میوفته ز: اگه باورم نداری تمومش کن! دیگه نمیخوام سایه ام باشی. Ziam story Zayn top Maede🤟🏼💗