ㅅ.1 / 𝐿𝑜𝓋𝑒𝓁𝓎 𝒷𝑜𝑜𝓀

577 73 81
                                    

رمان عاشقانهش رو از صندلی کنارش برداشت و مشغول ورق زدنش شد.بر خلاف تمامی بیمارایی که مدام درحال کوبیدن کفه کفششون به زمین سرامیکی سفید و دنبال چاره ای برای رفع استرس و اظطرابشون بودن،پسر جوان گوشه ای آروم درحال خوندن رمان جدیدش بود.هرچند، میتونست نگاه های نگران مادرش رو از ترس اینکه پسرش فرار کرده باشه رو از
پشت در سفید تشخیص بده.بوی عجیب شکلات نعنایی بینی ش رو پر کرده بود، سرشرو از کتاب در آورد و به اطراف نگاهی انداخت.جز بچه ای که صدای گریه اش همه رو کلافه کرده بود و مادرش رو شرمنده چیز قابل دیدنی نبود! حتی نمیدونست که چرا کنجکاو این بوی تکراری شده بود.نگاهی به پنجره روبه روش انداخت،ماه کاملا در درون سیاهی شب بلعیده شده بود و ستاره ها با نور ضعیفشون شب رو مهتابی جلوه میدادن.حتی از اینکه چند دقیقه ست که توی مطب بی سر و صدا نشسته هم مطلع نبود و باز هم حس اجتماع گریزش مانع پرسش از آدمای سالم اطراف میشد.در باز شد و چهره نگران زن در چارچوب قرار گرفت.
از جاش بلند شد و بطرف مادرش رفت، لبخندی زد؛باید به مادرش دلگرمی میداد باید میگفت که حالش خوبه
باید میگفت که مثل بقیه آدما دنیارو همونطور که هست میبینه.ولی امان از بغض های پی در پی و شکستگی توی چشمای زن،که حتی دروغ گفتن رو هم برای پسرش سخت میکرد!

"سونگهوون من همه چیز رو به دکتر توضیح دادم.ولی از من خواست که با تو هم صحبت کنه،نگران نباش و خوب به سوالاش جواب بده!باشه؟این رو به مامان قول میدی؟!...بعد از اینجا قول میدم نوشیدنی موردعلاقه ات رو برات بخرم..باشه؟

با خنده بغضش رو قورت داد، هنوزم مادرش از این روش استفاده میکرد..
مثل اولین باری که برای واکسن دکتر رفته بود و یا وقتیکه از مشاوره خانوادگی برمیگشتن‌‌.مادرش همیشه هوادارش بود!دستهای مادرش رو گرفت و اروم زمزمه کرد.

"قول میدم مامان..نگران نباش!"

وارد اتاق سفید رنگ شد و درش رو بست،تم و تزئینات اتاق مخالف اون چیزی بود که فکرش میکرد.بیشتر شبیه کتابخونه های شیک بالاشهر میبود!دیواره های کرمی رنگ با آباژور سفید و مبل شیری رنگ عمیقا مکان رو
شبیه سازی شده یک کتابخونه مجلل میدونست!سرش رو چرخوند و به مرد سفید پوش روبه روش خیره شد.
صورت گندمی و استخوانی داشت،موهای مشکی رنگش به بالا سشوار کشیده شده بود و بینی کشیده اش فرم خاص صورتش رو حفظ میکرد.احتمالا رده سنیش به ۴۰ سال به بالا میخورد و ته ریش نامرتبش میتونست نشونه ای از شلختگیش باشه.هرچند بدون ته ریش هم میتونست با برگه ها و کارتون های بهم ریخته این مسئله رو تشخیص بده!
نگاه مرد طوری بود که انگار سعی داشت پسر رو از طریق استایل ظاهریششناسایی کنه ولی در دیدگاه سونگهوون شبیه زن عمو فضول فامیلش دیده میشد که میخواست
با سوالاتی مثل‌ -مدرسه چطور بود- یا -اوضاع نمره ها و درسا چطور پیش میره از زندگی شخصیش سر دربیاره!هرچند امکانش هم بود که بخاطر استایل لش و رنگارنگی که زده باشه کمی کنجکاوی مرد رو نسبت به نوع پوشش امروزی برجسته تر کنه!
کتابش رو سفت در مشتش گرفت و با اشاره مرد روی یکی از مبلای شیری رنگ نشست.حالا که کمی دقت کرده بود میتونست تگ اسم دکتر رو از روی لباسش بخونه.

"دکتر ایم هونوو"

دکتر به سرعت سرش رو بالا آورد و به سونگهوون نگاه انداخت.سونگهوون متعجب زده از اینگه اسم رو بلند گفته و یا توی ذهنش زمزمه کرده سرش رو پایین انداخت و به کتونی سفید رنگش خیره شد.آقای ایم دیگه سعی نداشت سکوت رو بیشتر کشش بده،اون پسر به
قدری کم‌ حرف بود که اگه اراده میکرد.میتونست با راهبه های بودا روزه سکوت بگیره!سرش رو از شلوغی میز کارش بیرون آورد و به پسر نگاهی انداخت.

"پارک سونگهون.درست میگم مگه‌ن؟"

سرش رو کمی تکون داد و با انگشتاش بازی کرد.

"خودت میدونی چرا اومدی اینجا؟"

نفس عمیقی کشید،چتری هاش رو از روی صورتش کنار زد و لبش رو گاز گرفت.

"درواقع من با یکنفر که بقیه نمیبیننش
صحبت میکنم.."

اقای ایم ابرویی بالا انداخت و ته ریشش رو خاروند.روان نویسش رو برداشته و اماده بود که با جملات بعدی
پسر نکته هارو یادداشت برداری کنه.

"اون درواقع یک انسانه رفتاراش و حرفاش گفتارش طرز راه رفتنش
همه و همه خصوصیت های یک انسان رو داره!گاهی اوقات بازیگوشی میکنه
و تند تند سعی میکنه تا یک داستان رو توضیح بده..خوش مشرب و پر انرژی مثبته!مثل همه آدمای دیگه احساسات داره..گریه میکنه و میخنده!گاهی اوقاتم که عصبیه با مشت به تخت میکوبه!"

لبخندی زد و با خجالت صورتش رو پوشوند.

"همیشه سعی میکنه که خوش بین باشه!..از صورت من وخالهای روی صورتم تعریف میکنه..اعتقاد داره که خالها جای بوسه طولانی معشوق در زندگی قبلی ان.."

آقای ایم سرش رو تکون میداد و تند تند مشغول یادداشت بود.این علائم روقبلا از یک بیمار شنیده و حتی برای درمان هم پیش قدم گذاشته بود..

"میتونی از خصوصیات فردیش توضیح بدی؟"

سرش رو بالا آورد و لبخند زد.

"رنگ موهاش صورتی روشنه..بوی عجیبی مثل شکلات نعنایی میده و علاقه خاصی به بوها و مزه های شیرین داره.چشمای روباهی خمار مانندش با لبخند بزرگی که روی لباشه کاملا تناقص دارن بینی کشیده و پوستی صاف و روشن داره لبای ظریف ولی گوشتی داره..اغلب با بالم لب مرطوبشون میکنه..مثل یک تابلو نقاشی میمونه..اثر هنری کمیاب!"

اقای ایم اخرین جمله‌ش رو نوشت و با صدایی رسا اعلام کرد.

"خیله خوب کافیه! حالا میتونی خودت رو در چند جمله توصیف کنی؟"

مهر سکوت روی لبای پسر خوابونده شد و هیجانی که در لحن و رفتارش وجود داشت به وضوح رو به محو شدن قدم میذاشت.

"چیز زیادی از من وجود نداره.."

هومی زیر لب گفت و متفکرانه به سونگهون خیره شد.

"به مادرت هم گفتم تو مبتلا به سکیزوفرنی بیماری که از هر ۱۰۰ نفر ۱ نفر مبتلاعِ بهش میشن..درواقع درمان خاص و قاطعی براش وجود نداره ولی با مرور زمان و دارو میتونی اثراتش رو کمرنگ تر کنی شاید کنجکاو باشی
که میزان بیماریت در چه درجه ای تنظیم شده باشه..ولی باید بگم..در تو ناشناخته اس.."

جوابای دکتر واضح و بدون هیچ مکثی داده شد و سونگهون با شُک به روبه روش بی هیچ حرفی خیره شده بود.
یعنی شخصی که باعث میشد حس خوشحالی داشته باشه و روزش رو میساخت..درواقع وجود خارجی نداشت؟

I wish you were realWhere stories live. Discover now