ㅅ.10 / 𝒯𝓇𝒶𝓋𝑒𝓁 𝓉𝑜 𝓉𝒽𝑒 𝑔𝒶𝓁𝒶𝓍𝓎 𝒶𝓃𝒹 𝓈𝓉𝒶𝓇𝓈

143 30 11
                                    

تاحالا دوست داشتی که به ستاره ها سفر کنی؟
قدم به قدم روی کهکشان ها پا بذاری و بوی هر جهان رو حس کنی؟
اینکه هر سیاره چه گُلی رو توی باغچه اش میکاره و چه بارونی به زمینش میباره؟
اینکه آدما ام از دور سنگدل بنظر میرسن یا نه؟
شاید تو دوست داشته باشی اینارو تجربه کنی ولی من نیازی ندارم...
حتی به شنیدن اینکه کهکشان چندین هزار ستاره داره و چقدر زیبان ..
حتی اگه ستاره های دنباله دار  بنفش بنظر برسن ..

من ماه رو خودم میکشم و به ستاره ام هدیه میکنم
من با ستاره ام هر شب به آسمون نگاه میکنم و ازش راجب ابرای سیاه میپرسم ..

اون ستاره منه .

پس حاضرم روزهای آفتابیم
و گل‌های
خوشبوی رز رو بفروشم و شب های تاریک و تنها رو با ستاره م رو بخرم .

ولی شب‌ های من رو به پایان بود و من دیگه روزی نداشتم ..
اون مجبور بود .. ستاره من مجبور بود ..
ولی من مجبور نبودم ..

پس تاریکی رو به درون خودم کشیدم...

-

آسمون امشب تهی تر از تاریکی بود .. حتی ستاره هام درخششی نداشتن..
انگار که ماه نمیدرخشید و مثل یک تیکه آبنبات شیری مات توی آسمون آویزون شده بود.

دم عمیقی از هوای
خشک اطراف گرفت و با یک پوف سبک بازدمش رو بیرون فرستاد.
همه چیز کمرنگ بنظر می‌رسید ..
انگار که یکنفر
آسمون رو پاک کرده و با رنگهای فرسوده نقاشی دوباره ترسیم کرده بود..

″ حس واقعی نمی‌ده .. ″

سرش رو از پنجره
برگردوند و به پسری که گوشه اتاق زانوهاش رو بغل کرده بود چشم دوخت.

″ شاید بخاطر اینکه قرص هاتو خوردی .. ″

و دوباره سرش رو برگردوند و چشماشو به منظره تکراری مصنوعی دوخت ..
حتی اگر هم حس همیشه رو بهش نمی‌داد توی شب .‌.. آسمون مات رو به چشمای پر احساس پسر ترجیح میداد..

مثل اشتباهی که وقتی بارها و بارها تکرارش میکرد و هربارم پشیمون میشد ‌.

″ ولی ... اگه نخورمشون
.. من ضعیف میشم .. حتی ممکنه نتونم فرق رویا و واقعیت رو تشخیص بدم .. ″

سونگهون جواب داد ..
ولی از تک تک کلماتش درد رو میشد حس کرد .. اینکه سعی میکنه بغضش رو متلاشی نکنه و ادامه بده

ولی سونو امشب فقط چشمش به آسمون بود ..
به اون آبنبات شیری ای که توی آسمون آویزون شده بود
و هربار کمرنگ تر میشد ..و هربار سونو رو
وسوسه میکرد که سرش رو برگردونه و به سونگهون نگاهشو بدوزه
به پلکای ضخیمش که هربار باز و بسته میشد و برق شفاف توی مردمک هاش رو پنهان میکرد ..

شاید ایندفعه سونو میخواست آسمون سونگهون باشه!

″ تا حالا دوست داشتی به ستاره ها سفر کنی ؟ ″

سرش رو برگردوند و به سونگهون نگاهش رو دوخت ..
ولی کاش میدونست که نمیتونه از اون لحظه به بعد ازش دل بکنه ..
نه تا وقتیکه پسر
با لبخند دندون نماش میخواست کنارش بایسته و به آسمون نگاه کنه .

″ ستاره من همینجاست .. ولی خیلی وقته که به روی من نمیتابه .. ″

سونگهون به زبون آورد .. واضح .. با صدای بلند ..
نه صدایی که توی ذهنش ساعت ها می‌چرخید که این جمله رو به زبون بیاره .. بلکه صدایی که از گلوش خارج شد و اما سونو نشنید ...
خیلی وقت بود که تو آسمون سونو ستاره ای چشمک نمی‌زد .. شاید بخاطر ابرای سیاه دور و برش بود ..

ابرای سیاهی که تا مرز خفگی احاطه ش کرده بودن و بهش چنگ میزدن..

ابرای سیاهی که توسط سنگدلی سونگهون ساخته شده بود و روحش رو می‌آزرد..

″ شاید چون ابرای سیاه زیادن .. ″

سونو به زبون آورد .. بدون اینکه احساس ناراحتی یا خفگی ای حس کنه ..
اون نمی‌شنید .. حس میکرد .. نمی‌گفت .. انجام میداد .. نمیمُرد .. فراموش میشد..

درست همون
لحظه ای که سونگهون
دونه ی دیگه ای از قرص سفیدش رو راهی معده اش کرد و پلکاش رو برای خواب بست ..
و لحظه ای که خورشید طلوع کرد و ستاره ها ناپدید شدن ..

اون داشت فراموش میشد...درست مثل محو شدن ستاره ها بخاطر طلوع خورشید

-----

امیدوارم خوشتون اومده باشه <؛✨💞
لاو یو گایز
ووت و کامنت یادتون نره .<؛

I wish you were realNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ