ㅅ.6 / 𝓀𝒾𝓃𝒹 𝒻𝑜𝓍

144 37 26
                                    

روی تخت دراز کشید و پتو رو روی خودش انداخت.
بدنش عرق کرده بود و وزش بادی که از پنجره باز شده میوزید تنش رو به لرزه مینداخت؛
بی اراده اخمی
بین ابروهاش نشوند و از هوای گرگ و میش نزدیکِ صبح به ریه هاش فرستاد..
پلکاش خشک
شده بود و سر انگشتاش به قدری یخ که قادر به حرکت دادنشون نبود.

موهای خیس شده اش روی پیشونیش تکون میخورد و زمزمه عجیبی
در گوشش خونده میشد،کاش سونو اینجا میبود تا بیدارش کنه.

"من اینجام..چرا باز عرق کردی؟باز با موهای خیس خوابیدی؟."

چونه اش میلرزید،نمیتونست جواب بده،سونو لبخندی به نازکی خط روی لباش گرفت
چرا
مواقعی که سونگهوون آسیب پذیر میشد
همه بدی هاشو یادش میرفت؟
دلیلش رو نمیدونست..و فکر نمیکرد که چندان مهم باشه.
عطسه های پی
در پی و ریزی که پسر پیچیده شده در پتو میزد حواسش رو سرجاش آورد؛
دستشو دور گردنش حلقه کرد و کمی به سمت بالا کشیدش.

"هی..چیکار میکنی..؟!.."

ناله ظریفی از بین لبای خشکش بیرون اومد.
هرچی نبود مغزش کار میکرد..!!

"فقط خفه شو وگرنه باید تا صبح بخاطر دردی که داری میکشی ناله کنی!.."

لحن سونو خشن شده بود،
هیچوقت سونگهوون رو درک نمیکرد که چرا باید وقتاییکه کمک بخواد
درخواست نمیکنه و حاضره کل کار رو تنهایی به دوش بکشه!

سونگهوون بی حرکت توی آغوش پسر ناجی نشسته بود و
میتونست گرمای دستش رو که کم کم به سمت لباسش کشیده میشه رو حس کنه.

بلوز سفید خیسش که جذب بدن گر گرفته اش شده بود
به آرومی از تنش جدا میشد و پسر با خجالت سعی داشت تا بالاتنه اش رو کاور کنه.

سونو پوزخندی زد،افکار عجیبی توی ذهنش رد و بدل میشد
ولی دست کشیدن روی بدن سونگهوون تا وقتی که خودش نخواد رو کار درستی نمیدید!
متنفر بود
از وقتاییکه شبیه منحرفا بنظر بیاد!
ولی چشمای خمارش همه چی رو لو میداد..

از جاش بلند شد و
حوله و کیسه آب گرم رو از حموم بیرون آورد و روی تن پسر انداخت.

"با حوله خودت رو خشک کن..
با کیسه آب گرمم بدنتو گرم نگه دار تا عرق نکنی.."

سونگهوون هیسی زیر لب کشید.
بدنش کرخت
و مثل سنگ ثابت مونده بود،توانایی حرکت رو نداشت..

سونو ابرویی بالا انداخت
و بی توجه به سمت پنجره رفت.

این رفتار برای سونگهوون عجیب و حس غریبه بودن و
دوریخته شدن همزمان به قلبش هجوم آورده بود..

"میدونی چه اتفاقی برای گلی افتاد که شازده کوچولو ترکش کرد؟"

سرش رو بالا آورد و درحالی که به ستاره های درخشان نگاه میکرد لب زد.

نفس عمیقی کشید،خس خس سینه اش گوشاش رو آزار میداد.
زبونش رو با لباش تر کرد،شازده کوچولو؟

"ا...اره..گل خشک شد..ولی...شازده کوچولو.."

درد سینه اش و دردی که بالای سرش شدت گرفته بود و
رو نادیده گرفت خواست ادامه جمله اش رو به زبون بیاره
ولی خورشید طلوع کرد و نور جای خالی سونو رو پُر..

قطره اشکی
از گوشه چشمش چکید به خودش اومد و سریع پاکش کرد.
لباس سفیدش رو از روی زمین برداشت و تنش کرد.
بدنش منعطف شده بود و دردی گوشه سرش احساس نمیشد.
نه تا وقتی که خورشید طلوع کرد و سونو ناپدید شد،دیگه نه....

تلفن آبی رنگش رو از روی میز برداشت..
بعد از چنتا بوق صدای اپراتور تو گوشش پیچید.

"به اسم پارک
سونگهوون یک نوبت برای ملاقات میخواستم با دکتر ایم هونوو"
.
.
*خوب دوستان...امروز ناهار قرمه سبزیه ریاضیم ۸ از ۱۰ گرفتم صووو
هوام خوبه بمولا براتون اپ کردم😔📻
دوزش بدارید.
دوزتون دارم.
دوزم داشته باشید.
بوز بوز دوز دوز 🍒

I wish you were realTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang