ㅅ.4 / 𝓁𝒾𝓉𝓉𝓁𝑒 𝒻𝓇𝒾𝑒𝓃𝒹

165 42 18
                                    

مایع آبی رنگ خمیر دندان رو توی سینک دستشویی
تف کرد و دستی روی موهای خیسش کشید..
لیوان مخصوصش
رو بعد از شستشو سرجاش قرار داد..

"موهات رو درست شونه نکردی."

سرش رو برگردوند و به اطرافش نگاه انداخت.
اثری ازش پیدا نبود، پس چرا آوای صداش
اون رو یاد پسر مینداخت؟
چشماش رو مالید و سرش رو تکوند.
قطرات آب از روی موهاش چکه میکرد و به سمت پیشونیش غلت میخورد.
چند قطره ای روی یقه لباسش چکید،
عالی شد توی این ساعت از ظهر شبیه موش آب کشیده به نظر میرسید!
ناله ای از بهم ریختگی وضعیتش کرد و حوله رو از دستگیره کشید..
صدای گروپ گروپ وحشتناکی از بالای پله ها به گوش میرسید و همه خبردار میشدن
که پارک
سونگهوون بیدار شده و قراره روتین هرروزش رو شروع کنه..
همه بجز پسر بچه ۹ ساله ای که با مادربزرگش روی مبل پارچه ای نشسته بودن
و طبق همیشه
مادر بزرگ سعی میکرد پسر بچه کنجکاوش رو کنترل کنه تا گندی بالا نیاره!.
صدای گروپ گروپ کمتر و کمتر به گوش میرسید و
حالا غرغر های سونگهوون به تک تک دیوار و گوشه های خونه رخنه میکرد..

"هی..سومون!
..پسر جون..هرکاری میکنی و هرجا که میری نزدیک پارک سونگهوون نشی باشه؟"

مادربزرگ با صدای گرفته و نازکی جمله اش رو به پسر میرسوند.
پسر سرش رو کج میکرد و مرتب سوال میپرسید.

"مادربزرگ، کی برمیگردی پس؟اگه اون دیوونه اس پس چرا من و با اون تنها میذاری؟"

زن پیر هیسی گفت
و اروم به پشت پسر ضربه ای زد..
صدای خنده های خانم پارک بلند شد و سکوت عجیبی کل خونه رو فرا گرفت.
سونگهوون مات و
مبهوت سرجاش قرار گرفته بود و حوله نمدار رو بی اهمیت به موهای خشک شده اش میکشید..

"اتفاقا بهت میاد..یه موش آب کشیده دیوونه!"

صدای خنده ی ناآشنایی از پشت سرش
به گوش رسید
و در یک لحظه بوی شیرین همیشگیش به بینی پسر خطور کرد.

هوفی کشید و
بیخیال تر نسبت به هر شرایطی در زندگیش به طرف یخچال رفت و پارچ آب رو سر کشید..

"هه هه واقعا که مادربزرگ چویی از شما بعید بود!..هیچوقت یادم نمیاد
که پسرم رو به شما دیوونه معرفی کرده باشم..
تازه اشم پسر من سونگهوون خیلیم مودب و باشعوره..و خیلی ام..."

سونگهوون پوزخندی زد و پارچ خالی شده از آب رو به یخچال برگردوند.

"هرچیزی اسمشو میخوای بذار...تو که بهرحال فردا پسفردا میمیری!..
موندم مامانم چه خوبی در شما ادما میبینه که بهتون کمک هم میکنه!"

خانم پارک با چشمای گشاد شده و دهان باز به سونگهوون نگاه میکرد.

پیرزن عصبی‌ و هاج و واج نوبتی مردمک
های کدر مشکی ش رو بین خانم پارک و پسر خانم پارک 'سونگهوون'
میچرخوند و منتظر بود که مادرش با صدای بلند پسرش رو تنبیه کنه..

زن بی هوا از جا پرید و با دندونای محکم شده روی هم از خونه بیرون زد،
خانم پارک لبخند مصنوعی به لباش گرفت و با عجله به طرف در حرکت کرد.
شاید کلمات اوضاع رو بهتر میگردن! یچیزی تو مایه های -سوء تفاهم شده-
و یا اینکه
-درست میگید پسر من دیوونه اس لطفا به دل نگیرید.-
سونگهوون ابرویی بالا انداخت و اروم اروم مسیرش رو به سمت اتاقش تعغیر داد..

آفتاب از پنجره شیشه ای به سمت برگ و گیاهای اطراف خونه بازتاب میشد
و درخشش
درها و انواع پنجره های شیشه ای تابش رو منعکس میکردن و خونه نیازی به چراغ نداشت..!
با اینحال درک نمیکرد که چرا یک خونه باید انقدر بزرگ باشه
و داخلش پر از گیاه باشه، گیاهای چندشی که از سقف
آویزون‌ و برگ های سبز بزرگی
که روی پنجره ها جاخوش کرده بودن..!
..
انگشتای کشیده اش صفحه دیگه ای از کتاب رو ورق زد،
کلمات..زیبایی دنیای اطراف بودن..ظرافت و دقت..
تمام حواس و تمرکزش رو روی کلمات گذاشته بود..

-افسوس كه عشق، كه منظره ي آن هنوز تاريك و مبهم است،
كورانه به اراده ي من راه باز كرده
است. كجا با هم ناهار بخوريم؟
آه، در اين جا چه نزاعي در گرفته بود؟ ولي بهتر است نگويي،
چون شرح آن را شنيده ام.
اين جا مسله اي ست كه ارتباط زياد با تنفر و ارتباط زيادتري با عشق
دارد.
پس اي عشق آشوب گر! اي نفرت محبت آميز! از هر چيز و از هيچ، چيز ديگري به وجود
مي آوري. اي سبك سريِ سنگين!
اي خودبيني سرسخت! اشكال منظم را تبديل به آشفتگي
كج ومعوج مي كني. سرب را مبدل به پر مي سازي. دود را درخشان، آتش را سرد، و تن درستي را
بيمار مي كني. و خواب را به صورت بيداري بي حركتي در مي آوري كه آن چه هست، نيست.
اين
عشق است كه من احساس مي كنم به آن عشقي ندارم. آيا تو را خنده نمي گيرد؟-

لبخند کوچیکی روی لبش نشست، درسته خنده داره!..
چشماش رو ریز کرد و به پاراگراف بعدی نگاه انداخت.

"مادربزرگ من فکر میکنه که تو دیوونه ای"

سرس رو از تو کتاب درآورد،صدا واضح به گوشش میرسید.
داخل چارچوب؟یا از تو پنجره؟
مردمک هاش رو چرخوند،
دقیقا کنار تخت...موهای قهوه ای رنگی داشت و
دو جفت چشم فضول که با دقت نگاهش میکردن..
لباش باز مونده بود و قدش..شاید بزور به پایه تخت هم برسه!
عو..انگار یکی یادش رفته بود که سومون کوچولو رو تو خونه جا گذاشتن!
ولی کی اهمیت میداد؟..
همینکه سر و صدا نمیکرد آزاری نداشت..

"عاهای..آقای دیوونه.."

سونگهوون کتاب رو روی تخت گذاشت و با اخم به چشمای کاوشگر پسر نگاه کرد.

"اهمیت نمیدم که تو و مادربزرگت منو چی فرض میکنید...از اتاقم برو بیرون."

پسر لبخندی زد، شوق وصف ناپذیری توی چشمای اشکیش حلقه میزد.

"تو خیلی خفنی!..جدی میگم!.."

یتای ابروش بالا رفت..خفن؟
هجوم عطر شیرینی زیادی رو به سمت بینی ش حس
میکرد و دو جفت چشم جدید که قلبی شده بودن و مدام
سرتا پای پسر بچه رو برانداز میکرد..

"کیوتتتت...این خیلی کیوتهههه.."

• - ------------------- - •

*امیدوارم خوشتون اومده باشه..و کامنت یادتون نره((؛💕💕

I wish you were realDonde viven las historias. Descúbrelo ahora