It's just a story .. (":
"چرا من نمیتونم
عشقی مثل رومئو و جولیت رو تجربه کنم؟"پسر مو صورتی سرش رو روی شونه پسر مو کلاغی گذاشت.
جوابش تلخ بود،
درد داشت..ولی از گفتنش نمیترسید.."وقتی من ناپدید بشم..
تو تجربه اش میکنی..احساس سرخوردگی، تنهایی..ولی دوباره عاشق میشی...مطمئن باش"پوزخندی زد.
افکار توی ذهنش مجال ندادن.."کدوم رومئو یی رو میشناسی که بعد جولیت ش عشق رو تجربه کنه؟
اگه این، عشق بی حد و مرزشون نسبت به همدیگه بوده،
پس فاک به رومئو و جولیت..!!″- - - -
سرش رو روی زانو هاش گذاشته و نگاهشو به تابلوهای نقاشی پسر دوخته بود.
هر دو ثانیه پلکاش روی هم میرفتن و سینه اش بخاطر دم و بازدم های مداوم بالا و پایین میشد
اتاق سرد بود و تاریک ... خبری از نور نبود ..
خبری از پسری که از گوشه اتاق کنجکاو نگاهش میکرد و هر لحظه نگاهش رو از بوم نقاشیش میگرفت تا چهره پسر رو دقیق ترسیم کنه نبود ..
انگار علاوه بر سونو حس های دیگه هم فراموش شده و قرار نبود به قلبش برگردن ..دو هفته گذشته بود و تنها ارتباطی که سونو با سونگهوون داشت نگاه های سطحی و لمس های بی حس بودن ..
هر بار که پسر نقاش دستش رو دراز میکرد و از جعبه ی زرد رنگش دونه دونه مسکن درمیآورد و روی لباش میذاشت..
سونو حس میکرد که ذره ذره از وجودش داره بهمراه اون قرص ها از بین میره
جوری که هر چهار ساعت
یکبار اون تیله های سفید لعنتی راهشون رو به معده و سیستم های عصبی پسر راه پیدا میکردن باعث میشدن که خاطره ای از سونو نمونه .. !
و هر دفعه
باعث میشد که
سونگهوون چشماش رو ببنده و بیشتر از روال عادی به رویا فرو بره..سرش رو برگردوند و روی زانوی دیگه اش قرار داد..
چیزی حس نمیکرد و چیزیم برای حس کردم وجود نداشت.. وجودش مثل گرد
و غبار از اینطرف به اونطرف حرکت میکرد و تنها اثری که از خودش به جا میذاشت چند قطره اشک و افسوس بود..همه چیز داشت محو میشد..خنده ها ... لمس ها .. نگاه ها .. احساسات...
همه چیز بقدری سریع داشت از بین میرفت که حتی سونو هم متوجه نمیشد ...
ابر های سیاه دیدش رو نسبت به سونگوون تار میکردن ..درست مثل جولیت که قبل از رفتنش نگاهی به رومئوش ننداخت ...
در اتاق باز شد و پسر با روی خندان بین چارچوب قرار گرفت
با شوق به سمت پنجره رفت و زیر لب زمزمه میکرد .″امشب ..
ستاره های دنباله دار قراره از آسمون گذر کنن .. خیلی بابتش هیجان دارم .. تو چطور ؟ ″سونگوون با شوق به زبون آورد و منتظر تایید پسر شد..
″اوهوم .. مثل همیشه .. ″
سونو بی تفاوت نسبت به همیشه .. نسبت به همه چیز .. فقط با گلوش صدا داد و حرفش رو به اشتراک گذاشت..
بدون اینکه حرفش معنا داشته باشه ..
نه تایید میکرد و نه تکذیب..فقط حالش از آرزو ای که وقتی
ستاره دنباله دار داشت رد میشد و توی دلش به زبون آورد بهم میخورد..انگار همه چیز باید براش آرزو میبود ..
ولی سونگهوون
حتی متوجه هم نشد ... شایدم اصلا سونو رو مخاطب قرار نداده بود!همه چیز به نحوه خودش پیچیده شد .. جوریکه حتی نقطه سر خط برای داستان اونها معنی نمیداد.
ولی سونو مجبور بود که سونگهون رو فراموش کنه؟ بدون اینکه حتی سونگهون از گذشته شون خاطره ای بِیاد داشته باشه؟
(″:
YOU ARE READING
I wish you were real
Non-Fiction⑅ - COMPLETE - ⑅♡ کدوم رومئویی رو میشناسی که بعد جولیتش عشق رو تجربه کنه؟ اگه این، عشق بی حد و مرزشون نسبت به همدیگه بوده ؛ پس فاک به رومئو و جولیت..! ☬🪐 -ꫀꪀꫝꪗρꫀꪀ-