اون چه شکلیه؟
زیبا؟تحسین کننده؟
چشماش چه رنگین؟رنگ اسمون؟یا گلهای مرداب؟روان نویس ابی رنگ رو بین انگشتاش تکون داد و سعی میکرد یک کلمه ،فقط یک کلمه برای توصیف شخصیت سونو پیدا کنه..
اون زیادی خوب بود..ارتباط خوبی داشت و خوش انرژی ..و برای خوب بودن زیادی واقعی!
ولی چرا انقدر باهاش بد رفتاری میکرد؟ حتی خودشم نمیدونست..
برای مدت طولانی توی فکر فرو رفت..
حس میکرد زمان درحال تموم شدن بود،ولی مگه زمان تموم میشد؟
اره..بیشتر وقتا! وقتاییکه با سونو میخندید..با سونو حرف میزد.. با سونو مینشست.. وقتاییکه سونو وجود داشت !
در تمامی جهان ، مکان و زمان، ملاک تمامی داشته هاست.
ولی برای گم کردن تمامی اینها، سونگهون فقط باید به چشمای عسلی سونو خیره میشد اون چشمای خاکی و عسلی باعث میشد زمان رو حس نکنه.. شنیدن صدای لطیفش باعث میشد صداهای دیگه رو نشنوه.. بودن با سونو باعث میشد زندگی جدیدی رو تجربه کنه، جاهای جدید بره.. ولی سونگهون با داشتن تمامی اینها متنفر بود!
متنفر بود چون نمیتونست یک ادم عادی باشه!
کاغذ توی دستاش رو مچاله کرد و روی میز روبه روش انداخت.
سرش درد شدیدی داشت و زیر چشماش بخاطر نخوابیدن و بیدار شدنای مداوم پف کرده بود
و علل تمامی اینها سونو بود!!
"سونگهون،هی..بنظر میای عصبی میایی؟حالت خوبه؟"
سرش رو تکون داد و زیر لب "بله" ای زمزمه کرد.
فضای سرد اتاق پوستش رو خشک کرده بود و بدنش از قبل سرد تر بنظر میرسید.
دکتر وونهو به حالات صورتش نگاه میکرد،
از همون اول که اومده بود با دقت زیادی زیر نظر داشتش.
شاید ذهنش زیادی شلوغ بود..بهرحال بیماریش اسون نبود!تو این موقعیت ها به بیماراش نقاشی کشیدن رو پیشنهاد میکرد..بیشتر اوقات بیمارا نمیتونن اطلاعات توی ذهنشون رو پردازش کنن برای همین حرف زدن بیهودست!
"نقاشیش کن!"
سونگهون سرش رو بالا آورد..با تعجب به دکتر خیره شد ..
نقاشی کردن؟؟ خنده دار بود! اون حتی بلد نبود که گل ساده بکشه!
"اره میدونم به چی فکر میکنی!! ولی باور کن باید بفهممت تا بتونم کمکت کنم.
برو اموزشگاه و ثبت نام کن..هفته بعد یه تصویر نقاشی شده از چهره سونو میخوام!"
پوفی کشید و سرش رو تکون داد..
اگه این راه حلش بود،پس برای انجام دادنش نمیخواست تردید کنه!
.
.
.
بعد از پشت سر گذاشتن صدها مغازه..بلاخره روبه روی اموزشگاه ای که بهش معرفی شده بود ایستاد
چراغای قرمز رنگ کنار در وصل شده بود و توی شب میدرخشید، یه قدم به جلو برداشت و دستگیره در رو توی مشتش گرفت و چرخوند.
نور زیادی از داخل آموزشگاه میتابید و فضای بزرگش بیشتر سونگهون رو یاد سالن اپرا مینداخت.
کارت رو توی جیبش گذاشت و ژاکت سبزشو مرتب کرد،سرشو پایین انداخت و به نقشیای روی کفشش نیم نگاه انداخت، میتونست انعکاس خودش رو به راحتی روی سرامیک سفید برانداز کنه...
نفس عمیقی کشید و بوی گرم رنگ روغن رو به ریه هاش دعوت کرد.
حالا با خیال راحت میتونست قدم برداره و به حس وسواسیش غلبه کنه!
قدم به قدم با ریتم خاصی اطراف اموزشگاه میچرخید روی دیوارای سفید و کاشی های با طرح گل تابلوهایی از چهره انسانها اویزون شده بود.
غمگین، خوشحال، افسرده، بیمار
اون میتونست ببینه، حس کنه.
با بعضی از نقاشی ها میخندید و با بعضی هاشون گریه میکرد..
چون اونها چیزی فراتر از یک اسم توی چشماشون نوشته شده بود.
مثل خاطرات...
روی یک صندلی نشست و به برد سفید روبه روش نگاه کرد،بعد از کمی پرس و جو تونست بفهمه که قلمو ها کجان..
اون میخواست داستان زندگیش رو نقاشی کنه....کمی گل،کمی کتاب،کمی موزیک..و کمی خوشبختی!
اون همه چیز رو داشت،ولی چجور میتونست همه اش رو توی یک قاب جا بده؟؟
سونو روبه روش پشت تخته سفید نشسته بود و لبخند میزد،زیر نور میدرخشید.
بدون اینکه فکر کنه قلمو رو برداشت و روی تخته کشید،
اون داشت زندگیش رو نقاشی میکرد...در قالب یک صورت،یک هویت،یک لبخند..
-از همون لحظه ای دیدمت..میتونستم حس کنم که قلبم پر از شادی شده.. شادی ای که تو با لبخندی که بمن زدی مملو از غم شد-
----------------------
حاجیییییییییییییییییییییی پاره شدم.. انشالا که خاشتان بیاید... نظرتون انتقادی ووتی بوسی چیزی.. خلاصه دست خالی از این پارت نگذریددددد
برای امتحانام فایتنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ
YOU ARE READING
I wish you were real
Non-Fiction⑅ - COMPLETE - ⑅♡ کدوم رومئویی رو میشناسی که بعد جولیتش عشق رو تجربه کنه؟ اگه این، عشق بی حد و مرزشون نسبت به همدیگه بوده ؛ پس فاک به رومئو و جولیت..! ☬🪐 -ꫀꪀꫝꪗρꫀꪀ-