گاهی رفتارهای کوچیک تاثیر عمیقی بر سرنوشت ما و اطرافیان ما میذاره.
ما رو به هم نزدیک تر میکنه،
نباید اهمیت شون رو دست کم گرفت،
سرنوشت خیلی چیزها به همین حرکتهای کوچیک بستگی داره
---------------------لویی : ینی واقعا اسبتون اسم نداره؟
هری سری تکون میده : نه نداره ... خب من زیاد باهاش سر و کار نداشتم و خیلی اسب سواری نمیکردم . اسب خودت اسم داره؟
لویی دستی روی سر و یال اسبش میکشه .
لویی : معلومه که داره ... اسمش براندونه ... من بهش میگم بران ... اون تنها دوست منه .
هری : من این حس رو نسبت به کتابام دارم . کتابام تنها دوستای منن .
ولی من حس میکردم تو باید خیلی دوست دور و برت داشته باشی .
لویی با یه حرکت پاشو روی زیـن ( تا آخر قراره زین و زِین رو داشته باشیم برای تفاوت زین اسب رو زیـن مینویسم ) میذاره و دستشو به دو طرفش میگیره و سوار اسب میشه .
لویی سرشو بالا میگیره و سعی میکنه خودشو خیلی جدی نشون بده .
لویی : من ندیدم تا حالا سوار اسب بشید خودتون. همیشه یه جورایی بهتون کمک کردن ولی گفته باشم که از این بعد کسی نیست بهتون کمک کنه و خودتون باید یاد بگیرید .
هری نگاهشو از لویی میگیره و سعی میکنه سوار بشه پاشو میذاره روی زیـن و وقتی میخواد سوار بشه پاش لیز میخوره و میوفته زمین .
لویی دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه و شروع میکنه به خندیدن .
هری هم از کار خودش خندش میگیره ولی خندشو کنترل میکنه وخودش رو جدی نشون میده.
هری : اهم .... شما دارید به شاهزاده میخندید ؟
لویی خندش قطع میشه . چشماش گرد میشه و با تعجب چند ثانیه ای به هری خیره میشه . از اسب پایین میاد و دستشو به طرف هری دراز میکنه تا کمک کنه بلند بشه .
لویی : وای خدای من ... من معذرت میخوام ... واقعا نباید ... نباید ...
هری سری تکون میده دست لویی رو میگیره و بلند میشه . کت چرمی اش رو پاک میکنه .
هری : اوه کام آن فک کردن بهت گفتم ... ما از این به بعد قراره مدت زمان زیادی رو باهم بگذرونیم .... پس یه جورایی دوست همیم ...
بعد کمی سرشو خم میکنه و به لویی نزدیک میشه.
هری : پس اگه بخوایم تا آخر با قوانین عجیب و غریب جلو بریم خیلی سخت میشه ... وقتایی که با منی فک کن من شاهزاده نیستم و فقط هری ام .
هری دوباره صاف وایمیسته و بعد به طرف اسب میره . دستاشو بهم میماله .
هری : خب ... دوباره امتحان میکنیم .
YOU ARE READING
Adjudge prince [L.S]
Fanfictionصدای فریادش تموم جنگل رو پر کرد .... لویی به سرعت به طرفش میدوعه . هری رو توی بغلش میگیره . کلی خون ازش رفته بود .... نمیدونست باید چی کار کنه گیج شده ... همه چی تا الان خوب بود چی شد ؟ با چشمای پر اشک به هری خیره موند و اسمش رو با درد فریاد صدا...