کامنت و ووت یادتون نره لاولی ها :)
اگه چیز دستی داشتم شرمنده 😂
___________________________________________
هری شکه شده . خب حق داره . تنها چیزی که الان انتظارشو نداشت همین بود .دستشو روی پیشونیش میذاره و مشغول فکر کردن میشه .
هری : چجوری فهمید ؟ قرار نبود بفهمه . نه حداقل انقدر زود .
لیام : ببین اون بچه نیست که بشه تو خونه نگهش داشت واقعا این ده روز هم عجیب بوده طاقت آورده .
هری نفسشو توی سینه حبس کرد . بالاخره که امروز میرسید ، زودتر یا دیرتر چه فرقی داشت ، باید با لویی رو به رو میشد .
هری : ری اکشنش ... ری اکشنش چی بود ؟
زین : خب عصبانی شد و تهشم گفت فقط باید با خودت حرف بزنه .
هری با حرص با دهنش بازی میکرد . الآن باید چی به لویی میگفت ؟
نایل : هر چی دیر تر بری بدتره هری فک کنم _
هری با عصبانیت و حرص : میدونم .... میدونم .
چرا داره عصبانیتشو سر نایل خالی میکنه ؟ اون که کاری نکرده ، همه اش تقصیر خودش بود .
هری : معذرت میخوام نایل .
نایل سری تکون میده . هری دستاشو مشت میکنه و به سمت اتاق میره.
چند لحظه ای پشت در مکث میکنه و در میزنه.
هری : میتونم بیام تو ؟
لویی : بیا .
هری ابرویی بالا میندازه و نفس عمیقی میکشه .
نایل : برات آرزوی موفقیت میکنم .
هری : واقعا هم بهش نیاز دارم .
در رو باز میکنه و وارد اتاق میشه . با دیدن لویی که روی تخت درازه و دستشو زیر سرش گذاشته به سقف خیره شده ، سرمای عجیبی رو زیر پوستش احساس میکنه .
در رو میبنده و همونجا وایمیسته و به در تکیه میکنه .
لویی : چیه توقع نداری که دعوت کنم بیای بشینی ؟
خب اینکه لویی داشت باهاش حرف میزد خوب بود . شایدم نبود ؟
هری قدم هاشو بلند و آروم برمیداره و به کنار تخت لویی میرسه . صندلی رو میکشه و جلوی تختش میذاره و میشینه .
یک دقیقه ای میشد گفت بینشون سکوت حاکم بود .
لویی سکوت رو میشکنه : خب ؟
هری : من معذرت میخوام .
لویی از جاش بلند میشه و میشینه . -سمت راستش هری نشسته - بدون اینکه تغییر حالت بده سرشو یکم به چپ کج میکنه و با چهره کاملا جدی به جلو خیره میشه .
YOU ARE READING
Adjudge prince [L.S]
Fanfictionصدای فریادش تموم جنگل رو پر کرد .... لویی به سرعت به طرفش میدوعه . هری رو توی بغلش میگیره . کلی خون ازش رفته بود .... نمیدونست باید چی کار کنه گیج شده ... همه چی تا الان خوب بود چی شد ؟ با چشمای پر اشک به هری خیره موند و اسمش رو با درد فریاد صدا...