part 14

88 22 202
                                    

واقعا دارید کم لطفی میکنید کامنت نمیذارید ☹️
ولی من دارم زود آپ میکنم که .

بیشتر میخونید بدون اینکه ووت بدید یا کامنت بذارید

___________________________________________

دومین روز ...
دومین روز بعد از نبودن لیام .

زندگی گاهی اوقات چنان بیرحم میشه که نمیتونی توی اون لحظات باور کنی یک زمانی وجود داشته که خوشحال بودی . یک زمانی می‌خندیدی .

برای لویی هم همینطور بود . تاریک ترین دوره عمرش شروع شده بود . دقیقا از زمانی که به دوروتی حمله کردن . حتی الآن نمیدونست حال اونا خوبه یا نه !

و الان میشد گفت دقیقا تو دل این تاریکی فرو رفته بود . سیاهی کور کننده . تا حالا شده انقدر اطرافتون تاریک باشه که حالت تهوع بگیرید از اینکه هیچی نمی‌بینید ؟

اگه شده پس حال لویی رو باید خوب درک کنید .

لویی رو تخت دراز بود و به جای خالی لیام خیره شده بود . شاید اگه یک ماه پیش جلوی لیام یکی بهش میگفت قراره اون بره با خنده می‌گفت بهتر . سر و صدای کمتر ، آرامش بیشتر .

ولی الان ، اونجا ساکت بود . سکوتی پر صدا . از هر طرف صدای کل کل هاشو با لیام رو می‌شنید .

- لویی پاشو دیگه تنبل خان چقدر می‌خوابی ،
+ من گشنمه مامان لیام .
- کونتو جمع کن خودت یه چیزی درست کن بخور میخواست زود بیدار شی
+ لیام
- انقدر با اون قیافه بچگانه ات نگام نکن اون روی هری تاثیر داره نه من
- خیلی خب خیلی خب واست نگه داشتم برو بخور .

لویی خنده اش میگیره و توی یه لحظه همزمان با خنده اش گریه می‌کنه . عجب تضاد عجیبی .

شاید فک کنید زیادی داره بزرگش می‌کنه ولی اگه خودتون جای لویی بودید و تنها پشتوانه ای که از بچگی داشتید رو یک شبه ازتون بگیرن - حتی وقتی میدونید زنده اس - حالتون چطوره بود ؟

نفس عمیقی می‌کشه و بالاخره از جاش بلند میشه . نمیتونستم کل روز رو - مثل دو روز قبل - همینجوری بشینه و غصه بخوره .

لویی : باید خونه رو جمع کنم و یکم برم سر وقت کارا . لیام بیاد ناراحت میشه اینجا رو اینجوری ببینه .

همزمان که لباس ها رو جمع می‌کنه بلند غرغر می‌کنه : می‌دونی چیه لیام مطمین باش وقتی برگشتی خودم میکشمت .

من تو عمرم هیچ وقت خونه و اتاق رو مرتب نکرده بودم . ببین به چه کارایی وادارم میکنی .

اگه سر قولت میموندی و دنبالمون میومدی انقدر اوضاع پیچیده نمیشد .

لویی همون‌طور که روی زمین نشسته بود و داشت لباس ها رو مرتب میکرد ، لباس توی دستشو مچاله می‌کنه و روی زمین می‌ذاره : اصلا همه اش دنبال دردسری . به من میگفتی ولی خودت بدتری ‌. پشت چهره گوگلی ات شیطنت هاتو پنهان کردی من که می‌دونم .

Adjudge prince [L.S]Where stories live. Discover now