دلبندانم کامنت و ووت یادتون نره دیگه :>
واقعا کامنتاتون انرژی میده !___________________________________________
- به جان خودم دیگه خسته شدم .هری اینو با یک حالت انزجاری میگه و اسب رو متوقف میکنه .
لویی چشم غره ای بهش میره و اونم وایمسیته .
لویی : هی ... خیلی تنبل شدی جناب استایلز.
هری لباشو آویزون میکنه و با حالت فیکی : راستش انگیزمو از دست دادم .
لویی انگشت اشاره شو بالا میاره و برای هری خط و نشون میکشه : هی جناب شاهزاده . حتی فکرشم نکن من بخوام بهت انگیزه بدم چون منم به اندازه فاک خستم و خودمو نیاز به انگیزه دارم .
هری حالت متفکرانه ای میگیره و انگشتشو روی چونه اش میذاره و «هوم» کشیده ای میگه .
هری : چطوری تو به من انگیزه بدی من به تو ؟
از ایده خودش خوشحال میشه و ادامه میده : آره خودشهههه .
لویی چشماشو ریز میکنه و به هری نگاه میکنه : هریییی.
هری میخواد خودشو بی گناه جلوه بده ، پس با تعجب به لویی نگاه میکنه و ابروهاشو بالا میندازه : چیه ؟
لویی سری به نشونه تاسف تکون میده . هری یا خنگه ، یا نمیخواد بفهمه واقعا تو چه وضعیتی هستن .... شایدم یه خنگیه که نمیخواد بفهمه توچه وضعیتی هستن.
به هر حال الان وقت ریسک کردن نبود .نه الان و نه اینجا . حتی یه "دوست دارم" ساده هم دردسر حساب میشد چه برسه به ...
هری از اسب پیاده میشه و با گریه و فین فین های فیک : خدایا ... دوست پسرم دیگه منو نمیخواد . میدونستم با نایل بهم خیانت کرده .
لویی از اسب پیاده میشه . واقعا عاشق وقتایی بود که هری مسخره بازی در میاورد . چون همیشه باعث میشد از ته دل بخنده .
هری این ۲۰ - ۱۵ روز زیاد اونو می دید ، خارج قصر حتی ، تا نشون بدن دنبال هیچچیزی دیگه ای نیستن و برای تفریح مثل دو تا دوست ( ؟؟!!!) باهم وقت میگذرونن، و البته زیاد از این مسخره بازیا میکرد .
زیاد حرف میزد و از هر چیزی که دوست داشت تجربه کنه یا تجربه کرده بود میگفت . به هر روشی سعی میکرد لویی رو خوشحال کنه و حواسشو پرت کنه ،
چون واقعا وقتی تو خودش فرو میرفت و فکر میکرد واقعا میشد گفت جو خوبی نبود و از نظر هری حتی ترسناک بود و اینو نمیخواست .
لویی هم نمیخواست و واسه همین هیچ وقت سعی نمیکرد با هری مخالفت کنه و البته مخالفت هم فایده ای نداشت چون بالاخره هری راضیش میکرد .
YOU ARE READING
Adjudge prince [L.S]
Fanfictionصدای فریادش تموم جنگل رو پر کرد .... لویی به سرعت به طرفش میدوعه . هری رو توی بغلش میگیره . کلی خون ازش رفته بود .... نمیدونست باید چی کار کنه گیج شده ... همه چی تا الان خوب بود چی شد ؟ با چشمای پر اشک به هری خیره موند و اسمش رو با درد فریاد صدا...