The Godfather_Part 7
سوروس صندلی هری رو نزدیک تر کشید
سو:اگه ازم نمیترسی اینکه بهم نگاه نمیکنی یعنی با من مشکلی داری؟که کاملا منطقیه البته
هری:نه مشکلی هم ندارم.فقط ناراحتم.منظورم اینه که همه چیز میتونست خیلی بهتر از این باشه.منم میتونستم خوشحال باشم.منم میتونستم یه خانواده داشته باشم.نمیفهمم چرا اینو ازم گرفتید! میتونستم عضوی از این خانواده باشم.خیلی زودتر از این!
سو:خودت میدونی من توش نقشی نداشتم.
هری:من فقط میخوام بدونم که چرا این کارو با من کردید؟وقتی میتونستم پیش قدیمی ترین دوست مادرم باشم چرا باید پیش کسایی بزرگ میشدم که ازم متنفر بودن؟و مهم تر از همه چرا باید این همه سال از شما که مثل پدر مراقبم بودید بدم میومد؟
سو:آروم باش بچه
هری:لطفا جواب سوالامو بدید تا بتونم آروم باشم!
سو:همش به خاطر محافظت از خودت بود
هری:نه،هی اینو نگید
سو:ولی همش همینه.باید پیش کسی میموندی که باهاش نسبت خونی داشته باشی.هری من به تو اهمیت میدم، واقعا برام مهمی و مثل پسر نداشتم دوستت دارم ولی نمیتونم پیش خودم نگهت دارم اگه جونت در خطر باشه!ولی برای در ارتباط بودنمون یه چیزی هست، چفت شدگی، ذهنت رو در برابر کسایی که نمیخوای قفل میکنه.اگه موفق بشم بهت یادش بدم میتونیم در ارتباط باشیم.به محض اینکه از اینجا برگردم هاگوارتز کارمون رو شروع میکنیم.بهت قول میدم یه خانواده بشیم،چطوره؟سو لبخندی زد و مشتش رو بالا آورد.هری هم همین کارو انجام داد و مشتاشون رو به همدیگه زدن.
هری:معامله ی خوبی به نظر میاد!راستی پروفسور...
سوروس:بیرون از هاگوارتز میتونی منو به اسم کوچیک صدا بزنی.فقط بیرون از هاگوارتز!برعکس دریکو تو آدم باش و رعایت کنهری لبخند دندون نمایی زد
هری:خب سعی خودم رو میکنم ولی قول نمیدم
سوروس گریه ی مصنوعیای سر داد و چشماش رو با دست پوشوند
سو:مرلین نه، یه عذاب دیگه!
هری:خیلی خب سوروس...
هری جوری گفت که مشخص بود براش تازگی داره که اون رو اینجوری خطاب کنه
هری:فقط یه سوال داشتم، مادر من واقعا بهترین دوستت بود؟
سو:خب اون...بیشتر از یه دوست بود در واقع، یه روزی خودت منظورم رو میفهمی.فکر کنم وقتشه برگردی هاگوارتز
هری:آره فکر کنم وقتشه
سوروس:هری!هری که داشت میرفت بیرون روی پاشنه ی پا چرخید و نگاهش کرد
هری:بله پروفسور...یعنی چیز بله سوروس؟
سوروس:وقتی برگشتی هاگوارتز برو ببین دریکو تو جغددونی ننشسته باشه و غذاش رو هم خورده باشه.تو هم غذات رو بخور.به دریکو بگو حال من خیلی خوبه و اصلا نگران نباشه.بگو ریموس فردا صبح میاد دنبالش که بیارتش اینجا همو ببینیم ولی اگه بفهمم دیر خوابیده تو اتاقم راهش نمیدم
هری احترام نظامی گذاشت
هری:اطاعت میشه قربانشنل نامرئیش رو روی خودش انداخت و بیرون رفت.با ذوق مشتش رو به بازوی ریموس زد
هری:هیییی چه خبرا ریموس!
YOU ARE READING
Godfather|پدرخوانده
Fanfictionهمه چیز توی داستان از اتفاقات تا دیالوگا عوض میشد اگه سوروس اسنیپ میتونست یه رفیق پایه و دیوونه کنار خودش داشته باشه.