داستان از دید لویی
بعد اینکه هری خوابش برد من کلیدا و کتمو برداشتم و به خاطر کونم که هنوز درد میکرد با بالاترین سرعتی که میتونستم از بیمارستان خارج شدم. امیدوار بودم که تا اخر روز دیگه دردش خوب بشه ولی اشتباه میکردم.
من تخمم نیست که هری چی گفت. جاش حقشه که کونش پاره بشه و حقشه که این اتفاق همین الان بیوفته. رفتم سمت خونه ی جاش. ادرسشو از پارتیای زیادی که اونجا رفته بودم بلد بودم.
در زدم و منتظر موندم تا درو باز کنه. جاش درو باز کرد و من فورا با مشت زدم توی صورتش. تلو تلو خورد و من از فرصت استفاده کردم تا بزنم زیر پاش و اون افتاد روی زمین. بارها و بارها به صورتش مشت زدم درحالی که اون سعی میکرد از دستم فرار کنه ولی نمیتونست.
از روش بلند شدم و کشیدمش بالا و چسبوندمش به دیوار. سرش خورد به دیوار و از درد ناله کرد ولی من اصلا اهمیت نمیدادم که چقدر درد داره.
"بهتره گوش کنی دوین، و خوب گوش کن چون دفعه ی بعدی که این مکالمه رو داشته باشیم تو از کیسه مخصوص جسد سر در میاری." تهدیدش کردم. "حتی انگشتتم دیگه نباید به هری بخوره وگرنه انقدر میزنمت تا سیاه و کبود بشی."
"هری کیه؟ تو منظورت همون کونیه که دوست داره بکنن تو کونش؟" نیشخند زد و من با محکم ترین حدی که میتونستم مشت زدم به گلوش. سرفه کرد و چشماش پر از اشک شد درحالی که سعی میکرد نفس بکشه.
"نه منظورم هریه، رفیق خوبی که تو بی دلیل میزنیش." عصبی شدم
"نه، تصحیح میکنم، قبلا بی دلیل میزدیش چون من مطمئن میشم که دیگه هرگز بهش اسیب نزنی."سرفه کرد و چشم غره رفت. اون باورش نمیشد که من جدی باشم. زانومو اوردم بالا و بارها با زانو کوبیدم توی شکمش و اخرین و محکم ترین ضربه رو به جای حساسش زدم.
ولش کردم تا بیوفته روی زمین و دستاش رفت سمت نقطه ی اسیب دیدش. از موهاش بلندش کردم تا جایی که چند سانت با زمین فاصله گرفت. "فهمیدی یا نه؟" دندونامو به هم فشار دادم.
"کاملا" صداش به زور درمیومد.
"خوبه" نیشخند زدم و کلشو محکم انداختم پایین. از روش رد شدم و از قصد پامو گذاشتم روی مچش. رفتم بیرون و سوار ماشینم شدم.
اکثر وقتایی که یه کار اینطوری میکنم سریع پشیمون میشدم ولی الان اصلا هم پشیمون نیستم. جاش یه ادم کیری بود که به حقش رسید.
رانندگی کردم به سمت خونه ی لیام چون میدونستم همه اونجان. از ماشین پیاده شدم و کلید خونه ی لیام که دستم بودو دراوردم. چندسال پیش این اشتباهو کرد و کلیدشو بهم داد. من همیشه میام خونش که فقط غذا بردارم. خنده داره که گیج میشه و نمیدونه چیپساش چی شدن.
درو باز کردم و رفتم توی خونه. یکم دور خودم چرخیدم تا بالاخره فهمیدم که توی اتاق لیامن. لیام و نایل داشتن درمورد یه چیزی حرف میزدن و اوریو میخوردن و زین یه گوشه نشسته بود و از قیافش معلوم بود بحث جالب توجهش نیست.
YOU ARE READING
Falling For the Bad Boy | L.S
FanfictionCompleted هري استايلز منزويه. هيچ دوستي نداره و اكثر اوقات براش قلدر بازي در ميارن. ولي لويي تاملينسون يه داستان جدا داره. اون محبوبه، بيشتر به خاطر اينكه ازش ميترسن، سه تا دوست صميمي داره و يه عالمه دختر كه به دست و پاش ميوفتن. تنها مشكل اينه كه هر...