داستان از دید لویی
من به ماشینم تکیه دادم و منتظر موندم تا هری برسه. مدرسه ۱۰ دقیقهی پیش تعطیل شده و هنوز خبری از اون نیست. کجا میتونه باشه؟ از سر کلافگی آه کشیدم و راه افتادم که برم تو محیط مدرسه دنبالش بگردم. همه جارو گشتم ولی نتونستم پیداش کنم.
"ل-لطفاً بس کنید" یه صدایی از اون گوشه به گوشم رسید که باعث شد بایستم.
"چرا باید بس کنیم؟ تو بیارزشی. تو لیاقتته که بمیری" یه صدای دیگه اینو گفت. من رفتم جلوتر و نمیتونستم چیزی که دیدمو باور کنم. جاش دوین یقهی هری رو گرفته بود و به دیوار جفتش کرده بود. استنلی لوکاس و اندی ساموئل پشت سرش منتظر بودن.
"هوی. اینجا چخبره؟" داد زدم و سر همهشون به سمت من چرخید. استن و اندی رنگشون پرید و به جاش نگاه کردن.
"به تو ربطی نداره تاملینسون" جاش با تندی گفت و برگشت سمت هری.
"بذار بره جاش" دست به سینه ایستادم.
"من از تو دستور نمیگیرم" با عصبانیت گفت
"میگیری مگه اینکه بخوای جای اون باشی، توسط من." دندونامو بهم ساییدم. اون برگشت سمت هری و با بیمیلی یقهشو ول کرد. هری فرار کرد که بتونه کنار من بایسته. سعی کرد پشتم قایم بشه با اینکه قد من چند اینچ از اون کوتاهتره. "بیا بریم هری" سرشو تکون داد و ما رفتیم سمت ماشین من.
"چرا اونکارو کردی؟" خیلی یواش پرسید.
"چرا نمیکردم؟" یه ابرومو دادم بالا ولی اون یواش شونههاشو بالا انداخت. ما سوار ماشین شدیم و چند دقیقهای ساکت بودیم. "اصلا چرا اونا داشتن به تو آسیب میزدن؟"
"تو واقعا نمیدونی؟" با بهت به من نگاه کرد
"اگه میدونستم الان از تو میپرسیدم؟" ابرومو بالا انداختم
"فکر کنم نه" زمزمه کرد
"خب تو قراره به من بگی؟"
"اگه تا الان نمیدونی من بهت نمیگم" خرخر کرد
"چرا نه؟" سرمو با گیجی کج کردم
"این... پیچیدهست" به طرز مبهمی اینو گفت و من فقط سرمو تکون دادم. ما بقیهی راهو ساکت موندیم تا رسیدیم به خونهی من و چشمای هری به معنی واقعی کلمه داشت از حدقه درمیومد. "خونهت خیلی بزرگه"
من هیچوقت به کسی نگفتم ولی من یه جورایی پولدار بودم. نمیخواستم کسی به خاطر این ازم خوشش بیاد که چندتا ماشین توی گاراژمه. میخواستم از من به خاطر خودم و کسی که هستم خوششون بیاد. تنها کسایی که تاحالا تو خونهی من بودن زین، لیام و نایل بودن. حتی النور هم نیومده بود اینجا.
من سرمو تکون دادم. "فقط به کسی نگو باشه؟"
"باشه. من فقط اینو از تو انتظار نداشتم از اونجایی که... میدونی؟"
YOU ARE READING
Falling For the Bad Boy | L.S
FanfictionCompleted هري استايلز منزويه. هيچ دوستي نداره و اكثر اوقات براش قلدر بازي در ميارن. ولي لويي تاملينسون يه داستان جدا داره. اون محبوبه، بيشتر به خاطر اينكه ازش ميترسن، سه تا دوست صميمي داره و يه عالمه دختر كه به دست و پاش ميوفتن. تنها مشكل اينه كه هر...