داستان از دید لویی
من گریمگوهو محکم کوبوندم به کمد. مدرسه تموم شده بود و کسی اون دور و بر نبود. "میدونی که من واقعا باید به خاطر کاری که کردی دهنتو سرویس کنم."
خرخر کرد وقتی سرش به فلز سرد کمد برخورد کرد. "دهن منو سرویس کنی؟ دوست دارم سعی کردنتو ببی-"
قبل اینکه حرفش تموم شه با تمام قدرتم کوبیدم توی شکمش. ریه هاش از هوا خالی شد و داشت نفس نفس میزد. "فکر نمیکنم دلت بخواد سعی کردن منو ببینی. من قبلا هم کونتو پاره کردم و بازم بدون یه لحظه مکث اینکارو میکنم. فهمیدی؟"
"فهمیدم" سرفه کرد. "درضمن من به تو لطف کردم"
"تو به من لطف کردی؟" گلومو صاف کردم. "لطفا بهم بگو اینکه داری دوست پسرمو با خودت میبری پرام چجوری یه لطف حساب میشه؟"
"چون الان میتونم حواسشو پرت کنم که کل شب رو تو و دنیل تمرکز نکنه کسکش" غر زد
"چجوریه که من کسکش شدم؟" چشم غره رفتم
"چون با رفتن به پرام با دنیل داری واقعا به هری اسیب میزنی"
شل شدم. راست میگه. نیکو ول کردم و سر خوردم و روی زمین نشستم. "راست میگی"
اونم نشست کنارم. "پس چرا داری با دنیل میری وقتی میدونی هری اذیت میشه؟ به جز اون اصلا چرا اون شب باهاش رقصیدی؟"
"اونطوری که شما فکر میکنین نیست" اه کشیدم. "اون فقط ازم نخواست که باهاش برم پرام. اون تهدیدم کرد"
"منظورت چیه؟" ابروهاشو انداخت بالا
"یادته وقتی تو پارتی ازم خواست باهاش برقصم و من گفتم نه و اون پرسید که من گیام یا نه؟"
"اره و تو باهاش رقصیدی چون یه ادم عوضیای"
من بهش زل زدم. "خب اون ازم خواست باهاش برم پرام و من گفتم نه و خواستم برم که اون گفت خیلی بده که همه قراره بفهمن که من گیام"
"صبر کن ببینم. اون میدونه تو گیای؟ از کجا میدونه؟"
"اون گفت که فهمیدنش زیاد سخت نبود. من و هری دیروز با هم غایب بودیم. بدن من پر از کبودی و جای ناخونه و هری لنگ میزنه. من مراقبشم و ما همیشه باهمیم." توضیح دادم
"پس اون میدونه که تو با هری قرار میذاری؟" اون پرسید
"نمیتونستم انکارش کنم. همه ی حرفاش درست بود" شونه هامو بالا انداختم. "اون گفت اگر باهاش برم پرام به کسی نمیگه. تنها دلیلی که دارم با اون جنده میرم اینه."
"چه اشکالی داره که مردم بفهمن تو گیای لویی؟ تو که درهرصورت به نظر بقیه اهمیت نمیدی" گریمگوه چشم غره رفت
"میدونم من گفتم نمیخوام بقیه بفهمن چون راحت نیستم ولی این راست نبود" لبمو گاز گرفتم
برگشت سمت من. "پس چرا نمیخوای بفهمن؟"
YOU ARE READING
Falling For the Bad Boy | L.S
FanfictionCompleted هري استايلز منزويه. هيچ دوستي نداره و اكثر اوقات براش قلدر بازي در ميارن. ولي لويي تاملينسون يه داستان جدا داره. اون محبوبه، بيشتر به خاطر اينكه ازش ميترسن، سه تا دوست صميمي داره و يه عالمه دختر كه به دست و پاش ميوفتن. تنها مشكل اينه كه هر...