داستان از دید لویی
من به هیچکس درمورد خوابی که دیدم چیزی نگفتم. نمیتونستم به نایل بگم چون هی کسشر میگفت که راست گفته. و نمیتونستم به بقیه پسراهم بگم چون اینطور که معلومه اونا هم فکر میکنن من گیام. قطعا به هری هم نمیتونستم بگم، خیلی عجیب میشدولی نیاز داشتم حتما به یک نفر بگم وگرنه مغزم منفجر میشد. اخر هفته بود و کل هفته پسرا داشتن میپرسیدن حالم خوبه یا نه. من هی بهشون میگفتم خوبم ولی واضح بود که نیستم.
من خوابیدم روی تختم و پنکه رو تماشا کردم که هی میچرخید و میچرخید. یکی در زد
"بیا تو" داد زدم"لویی تو نمیتونی فقط اینجا بشینی و کل روز به پنکه نگاه کنی." پاول گفت. پاول میشه گفت که پرستار بچهی من بود. هروقت مامانم مجبور بود که از شهر بره بیرون پاول رو میفرستاد که وقتی نیست حواسش بهم باشه.
"پاول چرا تو نمیری خونه؟" اه کشیدم. "من ۱۷ سالمه. نیاز به پرستار بچه ندارم"
"من پرستار بچه نیستم. من یه محافظم. لابد یه دلیلی داره که من جزو مخاطبای اضطراری توام" پاول تصحیحم کرد.
چشم غره رفتم
"حالا هرچی. فقط برو""لویی، چی تورو انقدر ناراحت کرده؟" نشست روی تخت کنار من
من سر جام نشستم
"اگر بهت یه چیزی بگم قول میدی به کسی نگی؟ حتی به مامانم؟""اگر کسیو نکُشته باشی، فکر کنم میتونم" شونه هاشو بالا انداخت و من خندیدم
"یه پسره هست، هری. تازگیا باهاش دوست شدم. همه ی دوستام فکر میکنن من ازش خوشم میاد ولی من هی بهشون میگم که گی نیستم. بعد، هفته ی پیش من یه خواب سکسی دیدم. درمورد اون. الان گیج شدم. نمیدونم که من گی هستم یا نه"
"من میگم به پسره بگو" پاول شونه هاشو بالا انداخت
"ولی من هنوز نمیدونم که گیام یا فقط فعلا این فازو دارم" موهامو با دستم کشیدم
"کس دیگه ای رو میشناسی که گی باشه؟" پرسید
"اره"
"پس ازشون بپرس چیشد که فهمیدن گیان" اون گفت
"خب یه مشکلی هست. هری تنها گیایه که میشناسم" اه کشیدم
"فقط بهش بگو که به خاطر کنجکاوی میپرسی" شونه هاشو بالا انداخت
"فکر کنم بشه اینکارو کرد. مرسی پاول" من لبخند زدم و محکم بغلش کردم.
"کاری نکردم لو. میدونی که من تورو مثل پسر خودم میدونم." لبخند زد.
میدونستم که راست میگه. از وقتی یادم میاد پاول رو میشناختم. چون پدر خودم توی زندگیم نبود، همیشه به پاول مثل پدر نگاه میکردم"میدونم. منم تورو مثل پدرم میدونم. اینو میدونی درسته؟" بهش نگاه کردم
"اره میدونم" با دستش به پشتم ضربه زد
ESTÁS LEYENDO
Falling For the Bad Boy | L.S
FanficCompleted هري استايلز منزويه. هيچ دوستي نداره و اكثر اوقات براش قلدر بازي در ميارن. ولي لويي تاملينسون يه داستان جدا داره. اون محبوبه، بيشتر به خاطر اينكه ازش ميترسن، سه تا دوست صميمي داره و يه عالمه دختر كه به دست و پاش ميوفتن. تنها مشكل اينه كه هر...