part one

4.7K 381 9
                                    

ذهنش از هرچیز دیگه‌ای توی دنیا خالی شده بود
لب‌هاش خشک بودن و بدنش سرد.
دست‌هاش لرزش ریزی رو متحمل شده بودن
حس نگاه‌های خیره‌ی افراد توی ون روی خودش، فقط بهش اظطراب بیشتری میدادن
اما این حالا هیچ اهمیتی نداشت..
نور کم‌سویی که از مابین شیشه‌ها به داخل ون میتاید بهش میفهموند زودتر از چیزی که فکر میکرد دارن به اونجا میبرنش و این به این منظور بود که هنوز صبح نشده ..
نگاهش روی کفش‌های سفید و ساده‌ای که به پا داشت ثابت مونده بود، کفش‌هایی که بی‌شبیه به دمپایی‌های داغون توی خونه قدیمیشون نبود..
چیزی که بهش فکر میکرد این بود که چرا حتی حالا هم باید موضوعی باشه تا اونو به خاطرات زشت و دردناک قدیمش ببره..
با تکون بدی که ون خورد به خودش اومد و نگاهش رو از پاهاش گرفت و بالاتر آورد
دوربین نگاهش دستبند‌های فلزی و سرد دور مچ‌های نحیفش رو ملاقات کردن و بعد به انگشت‌های گره‌شده‌ش رسید..
به محض آزاد کردن انگشتهاش از گره همدیگه کف دستهاش رو به هم مالید و دوباره روی زانوش گزاشت
با پدیدار شدن رد خونی که از روی مچ دستهاش شروع میشد و بعد کف دست‌ها و روی صندلی و کل ماشین رو فرا میگرفت به سرعت سرشو به دو طرف تکون داد و پلک‌هاش و روی هم گزاشت..
 با باز کردن چشم‌هاش خبری از اون رنگ قرمز نبود، دستهاش و مشت کرد و به خودش قول داد بار دیگه اینکارو نمیکنه..
سرانجام مسافت طولانی که طی کرده بود و افکاری که با حرف‌های زیادی درهم شده بود با صدای یکی از نگهبان‌ها به پایان رسید و به تهیونگ این تلنگر رو داد که وقتش رسیده تا از ماشین پایین بیاد.
با قدم‌های خسته و پاهایی که بهم زنجیر شده بودن پایین اومد، اما همینکه پاش به زمین سفت و پر از سنگ ریزه‌های اونجا برخورد کرد حس کرد هوای جدیدی رو درحال تنفسه..
صدایی که بخاطر برخورد سنگ‌ریزه‌ها توی گوشش ایجاد شد باعث شد تا سرشو بالا بگیره و نگاهی به اطراف بندازه..
ساختمون‌های بلند و کم پنجره‌ای که دیوارهای طوسی رنگ و خاکستری بودنش هاله اطرافش باعث میشد بیشتر به خودش بپیچه..
پس این زندان بود؟؟
البته برای تهیونگی که زندگی کردن توی اون فاضلاب با آدمای دورش کم‌شبیه به زندان نبود حالا دیدن چنین جایی چیزی رو در وجودش تکون نمیداد.
_راه بیوفت ببینم..
بالاخره با صدای نگهبانی که بدون هیچ رحمی شونه رنجورش رو تکون میداد و به جلو هلش میداد خودش رو از دریای خیالاتش بیرون کشید.
پاهاش رو روی زمین میکشید و همزمان نگاهش رو سرتاسر اطرافش میچرخوند
شاید فهمیدن اینکه قراره از این به بعد چه جایی زندگی بکنه براش دردناک بود، اما نه وقتی که تهیونگ از کارش پشیمون نبود!!
با یادآوری همه چیز دوباره پلکهاشو روی هم فشار داد و سعی کرد ذهنش رو از هرچیزی خالی بکنه، اما گیر کردن پاش به سنگ‌ریزه‌هایی که جلوی روش بودن باعث شد حواسش به دردی که کمی بعد توی زانوها و آرنجش احساس کرد جمع بشه..
نگاهی به زانوهای خاکی و بلوز خاکستری توی تنش کرد، قسمت آرنجش کمی به رنگ قرمز دراومده بود و تهیونگ حدس میزد شاید بابت زخمی باشه که همین حالا بوجودش آورده..
ناخواسته لبخندی زد و سرشو کمی به عقب هل داد.
درد دادن به خودش همیشه کار مورد علاقه‌ش بود!!
_زود بلند شو و حرکت کن.. بی‌عرضه..
چیزی که شنیده بود هم توی حالش تغییری ایجاد نمیکرد اما بلند شدن توسط چندتا از نگهبان‌ها و بعد کشیده شدنش به داخل ساختمون استرس خاصی رو بهش القا کرد..
قرار بود از اینجا به بعدش چطور باشه؟؟
 
از ترس و سرما توی اتاقکی که به زور میشد گفت دومتره و بقیه بهش حموم میگفتن به خودش میلرزید..
دلیلش؟؟
آدم‌هایی که دیده بود، حرف‌های رکیک و زشتی که میتونست بشنوه و جو اون مکان بود..
چنین آدم‌هایی توی محله خودش کم ندیده بود اما حالا که قرار بود بدون هیچ دیواری بینشون قرار بگیره و باهاشون زندگی بکنه به ترس وا میداشتش..
تهیونگ مثل اونا نبود
آره زندگی لجن‌واری گذرونده بود
شاهد کارهای کصافت زیادی بود
بخاطر قتل اینجا بود..
اما هیچ شباهتی به اون ها نداشت..
قلبش به اندازه کافی شکسته بود و درد کشیده بود اما سیاه شدنش توی برنامه‌هاش جایی نداشت..
با سوزشی که روی پوستش احساس کرد نگاهش و بالا آورد و به دوش آبی داد که بالای سرش سرمای زمستون رو عمیق‌تر از هر برف‌وبارونی بهش ثابت میکرد
با ضربه محکمی که به دیواره آلومینیمی بغل گوشش خورد توی خودش بیشتر جمع شد و زانوهاش و بغل گرفت.
_میخوای تمام روز و اونجا بمونی بچه، بیا بیرون تا خودم نیوردمت!!
دندون‌هاش بهم برخورد میکردن و قرمزی که روی پوست سفیدش بابت سرمای آب میدید مجابش میکرد زودتر از جاش بلند بشه
دوست نداشت همین روز اولی کارش توسط زندونی‌های دیگه ساخته بشه!!
اما کی از آینده نه چندان دورش خبر داشت..
 
به این فکر میکرد که اینجاهم مثل بازداشتگاهیه که قبل از اینجا توش بوده؟؟ پس حتما جایی برای خواب داره، چرا اونو به سلولش نبرده بودن تا فقط زیر پتوش بخزه و به درد خودش برسه؟؟
اما مشکل اینجا بود که حالا دقیقا وقت ناهار بود و باید همه توی سالن میرفتن، تهیونگ اما بابت تاخیری که بخاطر حاضر شدنش داشت مجبور شده بود دیرتر بیاد و حالا باید جلوی تمام زندانی‌هاییکه به چشم یه طعمه بهش نگاه مینداختن قدم برداره و یا حتی کنارشون بشینه و چیزی بخوره؟؟
قطعا دیوونگی بود..
به عقب برگشت و با دیدن صورت نگهبان مراقبش جایی نزدیک به صورتش نفس لرزونی کشید
_می.. میشه من برم تو س.. سلولم قسم میخورم گ.. گشنه‌م نیست.
ترسیده و مظطرب گفت اما جوابش تنها تنه‌ای بود که اون نگهبان بهش زد و بهش تذکر داد تا انقدر نزدیک نره..
لبش رو گاز گرفت و به سمت جمعیت برگشت
چرا اینطور بهش نگاه میکردن؟؟
اونا میدونستن جرمش چیه
ازش میترسیدن
یا فقط داشتن مسخره‌ش میکردن
میخواستن ازش سر دربیارن
یا قرار بود بلایی سرش بیارن..
با تمام افکار پریشونی که داشت سعی کرد بی توجه به اون‌ها قدم‌هاش رو از سر بگیره و به سمت بوفه‌ای بره که صف کوتاهی رو جلوی محوطه‌ش میتونست ببینه..
بزاق دهنش رو قورت داد و پایین فرستادن سرش شروع به برداشتن قدم‌های نامطمعنش کرد
نگاه‌های خیره و حال‌بهم زنی رو روی خودش احساس میکرد و اینبار میتونست جنس بعضیاشون رو به خوبی بفهمه..
قلبش مثل یه گنجشک به سینه‌ش میکوبید
چقدر میتونست اینجا دووم بیاره؟؟
با رسیدن به صف نفس عمیقی کشید و خواست توش قرار بگیره که با برخورد چیزمحکمی بهش روی زمین پرتاب شد و آرنج مجروحش دوباره دردش رو بهش تحمیل کرد
_توی حرومزاده..
_معلوم هست حواست کجاست بچه..
خواست چیزی بگه که با بالا اومدن سرش و دیدن اون چندنفر کلمات توی دهنش ماسیدن، همونطور که دست‌هاش رو مشت میکرد لبش رو به دندون گرفت و منتظر مرگش موند
قرار نبود بهش کمکی برسه نه؟؟
با وجود اون آدمهای ترسناک قرار نبود کسی برای نجات جونش جلو بیاد..
روی آرنجش عقب رفت اما با ضربه‌ای که توی پهلوش نشست از درد به خودش پیچید و اشک‌هاش تا پشت پلکش بهش هجوم آوردن
چقدر زود قرار بود زندگیش توی زندان پایان بپذیره..
پلک‌هاش روی هم افتادن و صورتش داشت سرمای سرامیک‌های زمین رو احساس میکرد که با شنیدن صدای قدم‌هایی که برخلاف خودش با قاطعیت برداشته میشدن وجودش رو بابت از هوش نرفتن کنترل کرد
_اینجا چخبره..
مغزش داشت خاموش میشد و چشم‌هاش از خستگی و بی‌خوابی و درد‌ی که بدنش حالا داشت متحمل میشد داشتن بسته میشدن اما لحظه آخر تونست اون مردی که نزدیک اومده بود رو ببینه..
چشم‌های مشکی و با نفوذش بدجور قلبش رو نشونه میگرفتن..
_دستتونو بکشید حرومیا..
اشتباه نمیکرد؟؟
کسی برای نجاتش اومده بود؟؟
اصلا اون مرد..
تابحال کسی بهش گفته چقدر میتونه با صداش دل کسی رو قرص بکنه...



____________________

های گایز
هیوا صحبت میکنه
اینجا در خدمتتونم با یه وانشات چندپارتی..
امیدوارم دوستش داشته باشید و برای اینکه بیشتر با داستان پیش برید پارت بعدیشم آپ میکنه
بوس بوس :*

Your Prison Where stories live. Discover now