همونطور که وسایلش رو توی دستش گرفته بود پشت سر اون نگهبانی که از نظرش بداخلاق ترین مرد اونجا بود راه افتاده بود..
با متوقف شدن اون مرد سرشو بالا گرفت و به محض دیدن داخل سلول وسایلش رو به خودش فشرد
_می..میشه برم یجای دیگه.. خوا..خواهش میکنم نمیخوام اینجا ب..بمونم
_نکنه فکر کردی اومدی هتل ؟؟
با شنیدن جملهش سرشو به سمت مرد داخل سلول چرخوند و با دیدن رنگ نگاهش به خودش لرزید.
_بیا خوشگله.. قول میدم دردت نیارم !!
لحن کثیف و زشتش کاری میکرد همین الان به گریه بیوفته
به لباس اون نگهبان چنگ انداخت و شروع به التماسهایی که مبنی بر نخواستنه اون سلول بود کرد و هیچ توجهی به این نداشت که حرکاتش توسط دوربین نگاه کسی درحال شکار شدنه...
جونگکوک با دیدن زانو زدن پسر مقابل اون نگهبان و بعدش پدیدار شدن چهره پرانزجار اوه گیل بالای سرش و پشت نردهها، کسی که تمام زندان اونو به بچهبازیش میشناختن هیستیریک زبونش و توی گونهش چرخوند.
اون پسر میترسید..
طی حرکتی که نمیدونست چرا و برای چی، حسش از کجا نشعت میگیره از روی نیمکت فلزی داغون وسط محوطه بلند شد و همونطور که نگاهش به بالا و جایی که سلولها قرار داشتن ثابت مونده بود و حرکات اونارو نظاره میکرد از پلهها بالا رفت و بهشون نزدیک شد.
هرچقد جلو میرفت بهتر میتونست صدای پر از التماسش رو بشنوه..
_خ.. خواهش میکنم.. ل.. لطفا..
_نمی.. نمیخوام برم او..اونجا ..
گریه نمیکرد اما لحنش ترس و بغضش رو به خوبی بازتاب میکرد
چرا داشت عصبی میشد؟؟
پلکهاش و روی هم فشرد و با یک قدم بلند خودشو بهشون رسوند.
_چرا فقط نمیبریش به یه سلول دیگه!!
_فکر نمیکردم باید به تو برای بردن زندانیها جواب پس بدم جئون.
_بیا سفیدبرفی، چیزی نمیشه ..
اوه گیل گفت و بلند خندید اما نگاه جونگکوک تنها روی تهیونگی ثابت مونده بود که روی زانوهاش نشسته بود و اینبار نگاهش به زمین بود
دیگه چیزی نمیگفت
دستهاش روی زانوهاش مشت شده بود اما لحظهای بعد با دیدن بلند شدنش ابروهاش بیشتر توی هم رفتن..
داشت چیکار میکرد؟؟
پسرهی.. ""
با ناباوری سمت پسر چرخید
_تا جایی که یادم میاد جئونجونگکوک دوست نداشته تختهاش رو با
کسی شریک بشه، حتی نوچههاش!!
راست میگفت، جونگکوک هیچوقت به کسی اجازه موندن توی اتاقش رو نداده بود و حالا..
_اگه دلیلش رو میخوای بدونی بهت میگم اما قول نمیدم بعدش هنوز زبونی داشته باشی تا بخوای برای بقیه همکارات هم تعریفش کنی!!
همین کافی بود تا نگهبان به سرعت بازوی پسری رو که داشت وارد اتاق میشد رو بگیر و عقب بکشه..
گفت و با هل دادن تهیونگ به سمت جای دیگهای از سالن رفت
جونگکوک به میلهها نزدیک شد و با دیدن چشمهای عصبانی اوهگیل که تمام برنامههاشو بهم ریخته بود و شکم گندهش و به طرفی میکشید کوتاه خندید
_چرا فقط نمیری روی تخت تا با خودتت بازی کنی.. خیکی !!
با رسیدن به سلولش و داخل دیدن اون پسر تازه فهمید چیکار کرده
دستی به صورتش کشید و نفسشو با صدا بیرون داد.
با ورودش به سلول توجه پسر رو بدست آورد
بدون هیچ حرفی و با اوردن چهارپایه کوچیکی که گوشه سلول بود جلوی روش قرارش داد و روبهروی تخت نشست.
صورتش رو بخاطر پایین بود سرش نمیتونست به خوبی ببینه و دستهای مشتشدهش بابت فشار قرمز بودن و روی زانوهاش قرار داشتن.
کمی سرش رو خم کرد و خواست چیزی بگه که با شنیدن صدای یکی از افرادش منصرف شد
سمت رییسش رفت و با خم کردن خودش در گوشش کلمات رو خیلی آروم لب زد
چشمهای گرد و سردشو به پسر دوخت و با قورت دادن بزاق دهنش سرشو تکون داد
حالا میفهمید چرا بعد از گفتن اون جمله توی آشپزخونه چنین واکنشی رو از اون پسر دیده بود..
با دیدن اوکی دادن رییسش بعد از گزاشتن وسایلی که اون ازش خواسته بود روی تخت با انداختن نگاه عجیبی به تهیونگ که ساکت اونجا نشسته بود از سلول بیرون رفت..
رییسش اونو برای موندن به اونجا آورده بود؟؟
بعد از چنددقیقهای که تهیونگ همونطور ساکت ایستاده بود جونگکوک بالاخره کلافه و عصبی از چیزی که حتی نمیدونست چیه به زبون آورد.
تهیونگ اما بیشتر توی خودش جمع شد و سرشو پایین انداخت
چرا انقدر قلبش تند میزد؟؟
با حس انگشتهای قوی روی چونهش مجبور به بالا آوردن سرش شد و نگاه عجیب اون مرد و ملاقات کرد.
_اسمت چیه
جونگکوک پرسید و تهیونگ فکر کرد زیر بار اون نگاه نمیتونه جوابی نده..
تهیونگ؟؟ اسم قشنگی داشت!!
تهیونگ با خودش گفت " اسم قشنگی دارم، نه؟ "
جونگکوک که از زود جواب دادنش راضی بود سرشو تکون داد و با فهمیدن اینکه هنوز چونهش رو نگهداشته سریع دستشو پایین آورد و سرشو به طرفی کج کرد.
با دیدن باند روی تخت به خودش اومد و خودشو جلوتر کشید که باعث شد پسر توی خودش جمع بشه، نیشخند محوی زد و با گرفتن دستش آستینش رو بالا زد..
با دیدن زخم بزرگ و هنوز تازهای که داشت بیاراده ابروهاش توی هم گره خوردن، نفس عمیقی کشید و کمی از بتادین روی تخت رو روی پوستش ریخت.
با لرزشی که زیر دستش احساس کرد بیشتر عصبانی شد اما فاجعه واقعی وقتی اتفاق افتاد که با افتادن سر پسر روی شونهش به خودش لعنتی بابت کارش فرستاد.
وقتی چنگ شدن بازوش توسط انگشتهای پسرو احساس کرد پلکهاشو روی هم گزاشت و سرشو بالا گرفت.
لمس شدن لمس شدن لمس شدن...
نفسشو با صدا بیرون داد و سعی کرد بدون هیچ حرف اضافهای باند رو دور دستش ببنده، نفسهای داغش رو روی سینهش احساس میکرد و این
بعد از انجام دادن کارش، دستهاشو شست و با دراز کشیدن روی تخت کناری پسر که برای خودش بود چشم هاشو روی هم گزاشت و بازوش روی سرش..
چشمهاش بیدلیل داشتن گرم میشدن اما لحظه آخر صدای محو و آروم پسر رو که ازش تشکر میکرد مسبب نیشخند روی لبهاش شد.
با حس نفسهای گرمی که بهش نزدیک میشد
به سرعت پلک هاشو از هم فاصله داد
اما کسی که دلش نمیخواست رو به همراه بالشتک کوچکی بالای سرش دید و لحظهای بعد فشرده شدنش روی صورتش رو احساس کرد..________________°
ای بابا چه چیزا میبینه آدم..
االبتـه هنوز اولشه!!
دوستش داشته باشید و نظر یادتون نره چون به شدت روی کیفیت پارت بعدی تاثیر میزاره >>
سو، یه.. :*