قابلیت تف کردن تمام محتویات دهنش به بیرون رو داشت
زیر نگاه خیره و سنگین تمام اونا تنها میتونست گوشه لباسش رو توی مشتش بگیره و بهشون بیتوجهی کنه..
حداقل که اینطور به نظر میرسید!!
بزاق دهنش و پایین فرستاد و کمی سرشو بالا آورد
جونگکوک خیلی راحت درحال خوردن غذاش بود و حتی سرش رو هم بالا نمیگرفت
چطور باید بهش میفهموند که از این وضعیت خوشش نمیاد؟
لبش رو گزید و چندباری خودش رو روی صندلی عقب و جلو کرد
معنی اون نگاههارو به خوبی مفهمید
بودنش کنار جونگکوک توی این چندروز خیلی همهرو به کنجکاوی وا داشته بود و حتی موقع قدم زدنش توی محوطه هم میتونست حرفهاشون رو بشنوه..
همه فکر میکردن تهیونگ بابت چاپلوسی خودش و زنده نگه موندنش کنار اون مرد میایسته اما نمیدونستن طناب محکمی بینشون شکل گرفته که هیچجوری قابل قطع شدن نیست!!
_دهناتون و که دوختم چشمهاتونم باید یکاری کنم ها؟
جونگکوک همونطور سرش پایین بود به زبون آورد و باعث شد همه با چندتا سرفه راهشون رو کج کنن و یا حتی دو نفری که سر میز باهاش نشسته بودن روشون رو برگردونن..
میتونست حرکات پنهانی اون پسرو ببینه و برای نفهمیدنشون باید خیلی احمق میبود!!
زیرزیرکی نگاهی به تهیونگ انداخت که با فشردن لبهاش روی هم سعی داشت از لبخندش جلوگیری کنه
پوزخند زد
" پدسگ کیوت "
عقب کشید و به صندلیش تکیه داد
نگاهشو توی سالن به گردش درآورد
چشمهاش نگاه خشمگین و سرد کسی رو ملاقات کرد که
بعد از اتفاقاتی که افتاده بود مجبور به تخلیه یکی از چشمهاش شده بود.
تنها یه کلمه
حقش بود.
بیتفاوت روش رو برگردوند و به تهیونگ داد
طوری که سخت مشغول خوردن برنجش بود
حتی به کثیف شدن صورتش توجهی نمیکرد
توی دلش به وضعیتش لبخند زد
دستشو جلو برد و گونهشو تمیز کرد
اون پسر میدونست چقدر پوستش لطیفه؟
تهیونگ سرش رو بالا نیاورد
فقط لحظهای ایستاد
همونطور که سرش پایین بود به آرومی به معنای تشکر تکونش داد و البته که همین حرکت کوچیکش قلب پسرو گرم کرد
جونگکوک هرکاری میکرد
برای اون
برای مراقبت ازش
هرکاری که میتونست میکرد.
_گیون کجاست ؟
جونگکوک پرسید چون از دیروز نتونسته بود اون پسرو بیینه
_گفتن تو کلاس برش کاری کتفش دررفته بردنش بیمارستان رییس
هوم تو گلویی گفت و سرشو تکون دادن
میشه گفت گیون وفادارترین آدمی بود که اطرافش داشت
همیشه کنارش بود و کمکش کرده بود
حتی به ازای جونش..
دستهاشو تو جیبش برد و شروع به قدم زدن کرد
کامی از سیگارش گرفت و سرشو بالا آورد
تهیونگ و میدید که چطور با پسرای دیگه درحال بازی توی محوطهست.
با نرسیدن توپ بهش بداخلاق میشد و لبهای غنچه شده به سمت پایینش رو میتونست ببینه و بالعکس زمان شادیش به هوا میپرید و موهاش توی صورتش میریختن..
هرطور که فکر میکرد جای اون پسر توی این مکان نبود
نه همچین جای زشت و بدون رحمی..
اون باید زندگی میکرد
زندگی خوبی میساخت و از همه چی لذت میبرد..
با یادآوری اوقاتی که توی این مدت با اون پسر گذرونده بود لبخندی روی لبش اومد و سرشو پایین انداخت
برخلاف این همه سال زندگیش توی این سگدونی
تهیونگ تونسته بود روزای خوب و لحظهای قشنگی رو براش بسازه..
و قطعا که جونگکوک قرار نبود هیچوقت فراموششون کنه!!