part six

1.9K 309 21
                                    

_بجنب، نمیشه تا شب اینجا موند !!
جونگکوک گفت و تهیونگ تنها با صورتی که پایین نگهش داشته بود بزاق دهنشو پایین فرستاد.
کمی سرشو کج کرد و از پایین به پسر نگاهی انداخت
با دیدن گزیده شدن لبش توی دلش آروم خندید
انگشتش رو زیر چونه‌ش گزاشت و آروم بالا آوردش
_میدونم برات سخته توی همچین مکانی با یه نفر دیگه کارتو انجام بدی
اما انتخاب دیگه‌ای برات نمیمونه، پس لباس‌هاتو درار و حمومتو شروع کن.
_نمی-نمیتونم...
_تهیونگ !!
مابین حرفش گفت و باعث شد پسر سرشو بالا بیاره و به چشم‌های جونگکوک خیره بشه
 
" چرا صداش کردی وقتی میدونی اینجوری بهت نگاه کنه؟ "
با دیدن مردمک‌های لرزون پسر توی ذهنش به خودش لعنت فرستاد.
_من قرار نیست اذیتت کنم خب؟ پس آروم باش.
تهیونگ سرشو بالا پایین کرد و به سرعت روشو برگردوند
جونگکوک با تعجب بهش خیره مونده بود که با دیدن حرکت دستهای پسر به سمت لباس‌هاش لحظه‌ای نفس‌ کشیدن رو هم فراموش کرد.
" لعنت بهت جئون، مگه شونزده سالته؟ "
تهیونگ سنگینی نگاه مرد رو روی خودش احساس میکرد اما باید سریع انجامش میداد و تمومش میکرد
به در تکیه زده بود و دست‌به‌سینه درحال تماشاش بود
با دراومدن آخرین تیکه لباس‌های پسر از توی تنش جونگکوک ناخواسته نگاهش رو روی تنش گذروند و با چیزی که دید تقریبا دهنش بسته شد
چطور یه پسر میتونست انقدر ظریف و زیبا باشه؟
سفیدتر از برف و خوش‌تراش‌تر از مجسمه‌ها..
اما جایی ضربه نهایی رو خورد که با باز شدن دوش قطره‌های آب رو به خوبی میتونست ببینه که چطور روی بدن پسر فرود میان!!
زبونش و توی دهنش بکار انداخت و همزمان دست‌هاش و مشت کرد
در لحظه حسی بهش دست داد و باعث شد روشو ازش برگردونه که بخاطر تنگیه جا برخورد نسبی با پسر هم داشت.
 
کمی به سمتش برگشت اما با دیدن دراومدن لباس‌های جونگکوک  با ترس و بهت کلمات رو سریع کنار هم چید.
_چی-چیکار میکنی؟
_به لطف تو خیس شدم و چاره‌ای ندارم تا منم حموم کنم.
شاید درست میگفت
شایدم دمای بدنش درحال افزایش بود!!
تهیونگ با شرمندگی سرش رو زیر انداخت و دوباره به سمت دیوار برگشت
_متاسفم..
با شنیدن صدای خجالت‌زده‌ش نیشخند محوی زد و سرشو چندباری تکون داد، چقدر اون پسر میتونست ساده باشه..
تهیونگ اما با نشنیدن جوابی حدس زد باید به شدت اون پسرو عصبانی کرده باشه پس دوباره به سمتش برگشت تا چیزی بگه که با دیدن رد زخم‌های قدیمی و عمیقی روی کتف و کمر مرد کلمات توی دهنش ماسیدن.
نفسش حبس شد و از حس دردشون توی خودش جمع شد
بی‌اراده دستش رو جلو برد و با کشیدن انگشتش روی اون ردها کاری کرد تا جونگکوک نفس لرزونش رو نامحسوس بیرون بده
هرچه بیشتر لمسشون میکرد، اون حس ناشناخته بیشتر بهش هجوم میاورد و جونگکوک..
به این فکر میکرد چطور این لمس‌های میتونن براش به نرمیه نوازش باشن، نوازشی که هیچوقت دستگیرش نشد.
_این زخم‌ها.. برای چین؟؟
سرشو بالا گرفت و پلک‌هاشو روی هم گزاشت
_زندگی یه چاقوعه دوسر تیغه تهیونگ..
_خیلی اذیتت کردن ؟؟
_خودشون نه اما دلایلی که پشتشون بود چرا..
_درد میکنه ؟؟
کوتاه لبخند زد
_حالا نه !!
تهیونگ که تازه متوجه سوال‌های مکررش شده بود لبش رو گزید و خواست چیزی بگه که با ضربه محکمی که به در خورد ساکت موند
_زود باشین وقت تمومه !!
به محض شنیدن این حرف خالی شدن زیر دستش و خارج شدن مرد از اتاقک رو دید، حتما با اینکار خیلی از دستش عصبانی شده بود.
دستی که روی هوا خشک شده بود رو پایین آورد و همراهش سرشو هم پایین انداخت.
" اون خیلی قویه "
 
 
همونطور که قدم‌هاش و به جلو برمیداشت برنامه‌ای که ریخته بود رو با خودش مرور میکرد
میخواست ازش معذرت‌خواهی کنه
باعث شده بود باهاش به حموم بیاد و
لباس‌هاش و خیس کرده بود
با رسیدن چیزی به ذهنش موهاشو کشید و ناله‌ای کرد
" چطور لمسش کردم؟ خدااا "
با رسیدن به سلول و دیدن خالی بودنش آهی کشید و واردش شد
اما وقتی جونگکوک و گوشه دیوار و درحال سیگار کشیدنش دید هینی توی گلو کشید و قدمی عقب رفت.
 
متعجب بهش خیره شد و با خودش فکر کرد
" انقدر کیوت میترسه؟ "
بدون هیچ حرفی نگاهشو گرفت و کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت
تهیونگ لبهاشو روی هم فشرد و با درک شرایط قدمی جلو اومد
کم‌کم بهش نزدیک شد و با رسیدن به یک‌قدمیش
توجه‌ش رو به دست آورد
_چیزی شده..
جونگکوک با برگردوندن نگاهش به سمتش پرسید و
تونست بفهمه اون پسر سعی داره تا چیزی بهش بگه
_خ-خب من.. میخواستم ب-بخاطر دیروز.. عذرخواهی کنم !!
ابروهاشو بهم نزدیک و سرشو کمی مایل کرد.
_بابت؟؟
دم عمیقشو بیرون داد و دوباره به حرف اومد
_ح-حموم و..
خیلی سخت گفت و با فکر به ادامه حرفش تونست بفهمه تمام جملاتش رو فراموش کرده!!
لعنت بهش
چرا اونم چیزی نمیگفت و تنها با چشم‌های تیله‌ایش بهش خیره مونده بود؟؟
یعنی انقدر ازش ناراحت و عصبانی شده بود..
نکنه میخواست از توی اتاقش بیرون بندازتش..
اینطوری یه لحظه هم زنده نمیموند!!
لبهاشو تر کرد و طی حرکتی خودشو بالا کشید
و کاری که فکر میکرد ممکنه باعث بشه تا اون مرد ببخشتش رو انجام داد..
 
آخرین چیزی که دیده بود چشم‌های درشت‌ پسر بود و حالا نرمی و
خیسی چیزی رو روی لبهاش احساس میکرد
با گردوندن نگاهش تونست بفهمه اوضاع از چه قراره..
قبلش به تپش‌های شدیدی افتاده بود و دست‌هاش از کار افتاده بودن
چرا عقب نمیزدش؟
چطور انقدر این بوسه به دلش نشسته بود..
چقدر لبهاش نرم بودن..
با کمال تعجب پلک‌هاش داشتن روی هم میوفتادن که که با جدا شدن پسر ازش هوشیار باقی موند
شوکه شده بود و هیچ دلیلی برای این ماجرا نمیدید
اون پسر همین حالا بوسیده بودش ؟
به چشم‌های خیسش نگاه انداخت و لحظه‌ای بعد اون پسر از توی اتاق محو شده بود و تنها تصویری از خودش رو برای جونگکوک به جا گذاشته بود
دستی به صورتش کشید و چشم‌هاش و بست
" چه مرگم شده !! "
 
 
_گند زدی گند زدی ..
_این چه کاری بود
_حالا حتما بیرون میندازتم !!
_شاید حتی خودش کارمو یسره کنه ..
_لعنتی لعنت-…
با خودش زمزمه میکرد و قدم‌هاشو جلوی روشویی های زندان به حرکت درمیاورد، ضربه‌ای به پیشونیش زد و موهاشو کشید
چه فکری با خودش کرده بود؟؟
با شنیدن صدای قدم‌هایی سرشو بالا گرفت اما چیزی که دید باعث شد زانوهاش شل بشن و قدمی عقب بره
_خوشگل پسر ..
اون مرد و میشناخت
مرد کچلی که سعی کرده بود جونگکوک و بکشه!!
_راتو گم کردی ها؟ 
قدمی جلو اومد و لبخند کثیفی به لب نشوند
_اشکال نداره من کمکت میکنم.
_م-من.. من کاری ن-نکردم..
بلند خندید و لیسی به لبش کشید
_شاید بتونیم قبل کارمون یه راند خوش بگذرونیم نه؟
لبهاشو روی هم فشرد و سرشو به دو طرف تکون داد
یه دستشو جلوتر از خودش گرفت و سعی کرد عقب‌عقب بره
_ل-لطفا.. با من ک-کاری نداشته باش ..
اما با نزدیک‌تر شدن مرد تنها تونست جیغ بکشه و لحظه‌ای بعد ضربه‌ای که توی دلش احساس کرده بود باعث شده بود روی زمین بیوفته و به خودش بپیچه
به سرفه افتاده بود و قدرت اون ضربه کاری کرده بود به نفس‌نفس بیوفته !!
وقتی بار دیگه نزدیک شدنش رو دید سعی کرد عقب بره اما با چنگ شدن موهاش و سرپا شدنش تنها تونست دوباره جیغ بکشه و سعی کنه از دستش فرار کنه
اما دوامی نداشت وقتی یه طرف صورتش با حس تیزی و سردی چیزی شکافته شد و تونست دردشو احساس کنه..
به کمک نیاز داشت
" جونگکوک.. "

______________________

ای بابا ای بابا..
پسر کوچولوی کیوتمون تو دردسر افتاد!!
جئون کجایی..
دوستش داشته باشید :*
 

Your Prison Where stories live. Discover now