بیحوصلهتر از اون حرفها بود تا توجهش رو به نوچههای پرحرفش بده سرش رو پایین انداخته بود و با قدمهای آروم اما محکمی راهرو رو پشت سر میگزاشت..
افرادی که از کنارش رد میشدن نگاهشون رو ازش میدزدیدن
چرا؟؟
خب چون جئون جونگکوک از حس نگاه خیره آدما روی خودش بیزار بود و قطعا اگه از طرف کسی احساسش میکرد اتفاقات خوبی نمیوفتاد..
از طرفی تنها دیدن وجهه اون مرد و گروهش ترس به دل هرکسی مینداخت چون جئون جونگکوک آسون میخ خودش رو توی زندان نکوبیده بود !!
پوزخند محوی به رفتار اطرافیانش زد که زیر موهای بلند و تاریکش پنهان شد، با رسیدن به ورودی سالن غذاخوری نگاهش به نگهبانی که بهش اشاره میداد جلب شد
نیمرخش رو به افرادش کرد و با تکون دادن سرش بهشون فهموند تا جلوتر نرن..
_مگه بهت نگفتم بیشتر از هربار میخوام ؟؟
_منم بهت جواب دادم که سختگیریا بیشتر شده.. همینم به سختی تونستم
واست گیر بیارم جئون.
_لعنت..
زیرلب زمزمه کرد و با فرو کردن بسته کوچیک قرصی که بابت آروم کردن سردردهای شبانهش بود، توی جیب شلوارش سرشو بالاتر از شونههاش نگهداشت، لحظه آخر با گذشتن از کنار نگهبانی که از تایم اومدنش هیچوقت حرف جونگکوک رو زمین ننداخته بود و ازش اطاعت میکرد خودش رو جلو کشید
_دفعه بعد قول نمیدم تا بهانههات کمکی به بریده نشدن گلوت بکنه !!
جایی نزدیک به گوشش زمزمه کرد و با پوزخندی وارد سالن شد.
سروصدایی که به گوشش میرسید مجابش میکرد تا نگاهی به گوشه سالن بکنه، با دیدن شلوغی اون محدوده ابروهاش بهم گره خورد و میتونست کسی رو ببینه که روی زمین افتاده و درحال پیچیدن به خودشه..
_هی رییس، فککنم تازه وارد داریم ..
_آره منم شنیدم پسر، میگفتن مثل دختراست خیلی خوشگله !!
_بنظرت چقدر خوردنیه..
_شرط میبندم بدنش بیمو تر از هرزههایی باشه که تاحالا دیدم !!
پلکهاشو روی هم فشرد و با صدای آرومی لب زد
_دهنتونو میبندین یا بدوزمشون.
گفت و با سکوتی که دید چشمهاش و باز کرد
نمیخواست خودش رو قاطی هر بازی بچگانهای بکنه اما دیدن کسی که این نمایش و بوجود آورده بود باعث شد کوتاه و توی گلو بخنده و جلو بره..
دستهاشو توی جیب شلوارش فرو کرد و با بالا گرفتن سرش به سمتشون رفت، با رسیدن بهشون سرش رو کمی کج کرد و به حرف اومد
_اینجا چخبره ..
نیازی به فریاد نبود
جونگکوک همیشه آروم حرف میزد
و این قدرتش بود تا با همین تن صداش بتونه همه رو وادار کنه تا
حرفش رو بخونن!!
با کنار رفتن جمعیت نگاهش رو روی صورت اون افراد چرخوند
و در نهایت نگاهش به پسر نحیفی که حالا روی زمین بود و دستش و به پهلوش گرفته بود و به خودش میپیچید افتاد
درست بود
اون پسر همون تازه واردی بود که میگفتن
و حقیقت اینکه تمام حرفهای دیگه آدمهاش هم درست بودن
به تعجب وا میداشتش..
سکوتی که توی سالن برقرار شده بود شروعی برای یک مبارزه بنظر میومد و بقیه زندانیها اینو خوب میفهمیدن..
بالاخره نگاهش رو از اون پسر که چشمهای بستهش حس ناشناختهای رو بهش القا میکرد گرفت و بالا آورد
چشمهاش نگاه سرد و پر از تنفر کسی رو ملاقات کرد که زخم روی صورتش یادگار از خودش بود!!
_دستتونو بکشید حرومیا..
باز هم آروم، اما با قاطعیت.
_میبینم که انفرادی خوب بهت ساخته هیکارو..
رو به فردی که با گروهش اون به پسرو به کتک گرفته بود گفت و به محض شنیدن پوزخند صدادارش زبونش رو توی حفره دهنش بهکار انداخت.
_توی عوضی، چطور هنوز ..
_زندهم؟؟
سرش رو کج کرد و با لحن خاصی ادا کرد
منظورش رو خوب میفهمید.
کوتاه خندید و جواب داد
_آدمت کارشو بلد نبود
_حرومز..
_بهش نگفته بودی من از لمس شدن بدم میاد نه؟؟
بعد از خیره نگاه کردن لمس شدن خط قرمز دوم جونگکوک بود
مستقیماً داشت به چندشب پیش و اقدام یکی از زندانیها برای فرو کردن چاقو به سینهش اشاره میکرد و البته که متاسفانه کاملا برعکسش پیش اومد.
و اما هیکارو، لعنتی..
چطور فراموش کرده بود اون پسر با چشمهای باز میخوابه!!
صدای نفسهای عمیق و عصبانی اون مرد و میشنید
با خیز برداشتن هیکارو به سمتش قدمی تکون نخورد تنها پوزخند درشتی زد و همین کافی بود تا لحظهای بعد نگهبانها با سرو صدا داخل بیان و همه جمعیت رو از هم بپاشن
مرد همونطور که توسط افرادش عقب عقب میرفت خیره به چشمهای بانفوذ جونگکوک کلمات رو لب زد
_خودم میکشمت !!
جوابش اما تنها " منتظرتم " ی بود که از چشمهای پسر خوند.
ژاپنیهای عوضی..
نیمنگاهی به پسری که سعی میکرد خودش رو جمع و جور کنه و از روی زمین بلند شه انداخت که با ریختن موهاش جلوی صورتش روی پاشنه پا چرخید و به سمت میز همیشگیش رفت.
میتونست زمزمه آدمهاش رو که راجب اون پسر حرف میزنن بشنوه اما قطعا مثل همیشه قرار نبود هیچ توجهی نشون بده...
با افتادن سایهای روی ظرف غذاش همونطور که سرش رو بالا میاورد از پایین تا بالای پسر رو نگاه ریزی انداخت.
دستهاش رو بهم گره زده بود و انگشتهای ظریفش از فشاری که بهم وارد میکردن به سفیدی میزدن، موهای بلندش جلوی چشمهاش رو گرفته بودن و این نشون میداد هنوز موهاش و نزدن...
اگه موهاش کوتاه میشد به کیوتی الان بود؟؟
به چی فکر میکرد..
_چی میخوای
سرد پرسید و منتظر موند.
پچپچ افرادش روی مخش میرفت
بدون اینکه سرش رو برگردونه با لحن ترسناک همیشگیش به حرف اومد
_فکاتون هوس چیزی کرده..
همین کافی بود تا همهمهای که باعثش همون پسر بود به سرعت بخوابه
با دوباره انداختن نگاهی بهش تونست متوجه بشه که بیش از قبل توی خودش جمع شده..
ازش ترسیده بود؟؟
_بگو..
_م..من.. من..
نمیدونست لرزش دستهاش زیر نگاه عمیق جئون هم قرار داره و اینطور ادامهش میداد، زبونش برای تمام کلماتی که کنار هم چیده بود نمیچرخید و احساس میکرد اگه اینطور ادامه بده توی بد مخمصهای میوفته..
_نکنه زبونت رو جایی جا گزاشتی ..
گی هیون یکی از افراد جونگکوک با منظور گفت و بقیه با فهمیدنش بلند خندیدن اما این چیزی نبود که واقعاً جونگکوک بخواد
_من.. میخواستم.. میخواستم تشکر کنم ..
با کلی زحمت بالاخره جواب داد و نفس لرزونش رو نامحسوس بیرون داد که البته از دید مرد جا نموند.
_او..اونا حتما.. منو میکشتن.. م..ممنونم ..
گریه که نمیکرد..
بغض کرده بود ؟؟
جونگکوک از خودش پرسید اما با نگرفتن جوابی تنها سرشو تکون داد
تهیونگ با دیدن رفتارش حس کرد دیگه اونجا جایی نداره
چرا نمیتونست پاهاش رو تکون بده؟؟
انگار از دور شدن از اون مرد میترسید..
جونگکوک این پا اون پا کردنهای پسر رو میدید
میتونست بفهمه برای روز اولش دیدن چنین چیزهایی زیادیه..
بهش میومد بچه باشه و اینجا بودنش برای جونگکوک سوال بود اما..
زندان فرشته و شیطان سرش نمیشد نه؟؟
نفسش رو با صدا بیرون داد و همونطور که سرش پایین بود
با قاشق توی دستش به صندلی روبهروش اشاره داد اما جوابش
نگاه خیره و گیج پسر بود
بقیه افرادش با دیدن حرکت پسر شروع به دزدیدن نگاهشون کردن
چون فکر میکردن الانه که رییسشون گلوی اون پسر و بجوعه
اما جئون با آرامش پاشو از زیر میز دراز کرد و با عقب دادن صندلی با سرش بهش اشاره داد تا بشینه..
_میتونی اینجا بشینی !!
تهیونگ به گوشهاش شک کرد
میتونست کنار اونا بشینه؟؟
اونوقت کسی نمیتونست نزدیکش بشه تا اذیتش کنه..
از خوشحالی لبش رو گاز گرفت و آروم روی صندلی جا گرفت.
کمر و پاهاش درد میکردن اما نمیتونست خودش رو از این ضعیفتر نشون بده..
جونگکوک نگاهی به وضعیتش انداخت
غذایی همراهش نبود..
سرش رو دوباره پایین انداخت
_چرا سهمتو نگرفتی..
تهیونگ با چشمهای پاپی مانندش بهش خیره شد و باعث با صدا بیرون اومدن دوباره نفس جونگکوک شد
اینبار صدای نوچههاش کمی بالاتر گرفت که البته تهیونگ چیزی از حرفهاشون رو متوجه نمیشد
_قول میدم اینبار چشمهاش و درمیاره !!
_نگاش نکن نگاش نکن ..
جونگکوک به پرحرفی آدماش دهنی کج کرد و با گردوندن زبونش توی دهنش قاشقش رو توی ظرفش رها کرد
تهیونگ از صداش کمی توی خودش جمع شد اما نگاهش رو ازش نگرفت.
چرا نمیتونست به اون پسر بگه تا چشمهای لعنتیش رو از روش برداره؟؟
_سهم غذات !!
جونگکوک گفت و تهیونگ مثل کسی که تازه فهمیده باشه به سرعت سرشو تکون داد
_گ..گشنم نیست ..
لرزون و با لکنت گفت و جونگکوک با شنیدن لحنش احساس میکرد با یه بچه ده ساله طرفه..
چطور میخواست چیزی نخوره..
حتما با این لاغریش از بین میرفت.
با دیدن خالی بودن سالن از جاش بلند شد و به سمت خروجی رفت اما قبل از بیرون رفتنش کنار پسر ایستاد روی صورتش خم شد و با دیدن نگاه خیرهش جایی به روبهرو با نیشخند محوی کلماتش رو در گوشش لب زد.
_میتونی بخوریش، اینجا خونه مامانیت نیست که براش بهونه بیاری..
با شنیدن لفظ مادر بغض سنگینی بهش هجوم آورد
جونگکوک تونست تکون خوردن سیب گلوش و بعد پر شدن چشمهاش رو ببینه و همین باعث شد اخمی روی صورتش بشینه..
کمرشو صاف کرد و از کنارش گذشت
با رسیدن به خروجی راهرو، نیمرخش رو به عقب برگردوند و با دیدن اون پسر که سعی داشت با انگشتهاش ظرف مرد رو به خودش نزدیک کنه نیشخند محوی زد..
اشتباه کرده بود
اون نمیتونست ده سالش باشه
نهایتش سه سالش بود!!
سرش رو پایین انداخت و با اشاره دادن به یکی از افرادش اونو جلو کشید
پسر خودش رو بهش نزدیک کرد و جونگکوک با صدای آروم همیشگیش کلماتش رو لب زد.
_تهتوش و برام درار..
_چشم رییس
با یادآوری خونی که روی لباسش دیده بود دوباره به حرف اومد
_باند و چسبم میخوام !!______________________
خب خب..
اون از تهیونگمون اینم از جئون >>
امیدوارم تا حدی داستان رو گرفته باشید
دوستش داشته باشید و منتظرش بمونید :*