میخواست با کشیدن دستش روی چوب زیر تخت تیغش رو بیرون بکشه اما مثل اینکه دیر اقدام کرده بود..
با دستهاش به ساعدهاش چنگ انداخت اما با میلی که اون مرد داشت میدونست به راحتی نمیتونه کنار بزنتش!!
سینهش به خسخس افتاده بود و حس خفگی داشت به سراغش میومد..
لحظهای با شل شدن دستهای اون مرد از موقعیت استفاده کرد و با کوبیدن پاش به سینه اون به عقب پرتش کرد.
بالشت از روی صورتش پایین افتاد و با دیدن سایهای که به سرعت از سلول خارج میشد دستی به صورتش کشید و نفسشو با صدا بیرون داد
_نگه.. نگهبانای لعنتی ..
بین نفسهای منقطعش گفت
قطعا کسی بدون کمک اونها نمیتونست داخل سلولش بشه..
بالاخره تونست نگاهی به داخل سلول بندازه با دیدن تهیونگ که گوشه تخت زانوهاش رو بغل کرده بود و با نگاه عجیبی به جای خالی مرد خیره شده بود به خودش اومد
درسته، کسی از خالی نبودن سلول جونگکوک خبر نداشت اما با دیدن اون پسر برنامهش بهم ریخته بود
اب دهنش رو قورت داد و آروم بهش نزدیک شد
نگاهش حتی ذرهای اینور اونور نمیشد و این از ترس و بهتش خبر میداد.
با حس انگشتهایی روی شونهش با وحشت عقب رفت و چشمهاش خشمفروخورده جونگکوک رو ملاقات کردن
_هی هی.. منم ..
جونگکوک گفت و پایین تخت روی خم زانوهاش نشست.
تهیونگ که تازه شرایط رو درک کرده بود نگاهش و توی سلول خالی به گردش درآورد و با سالم دیدن مردی که تا الان زنده نگهش داشته بود خودشو بهش نزدیک کرد
بدون اینکه بخواد صورتشو قاب گرفت و به همه جای صورتش سرسری نگاه انداخت
_او.. اون داشت ت..تورو میکشت.. ؟؟
_هیچکی اینجا نیست، من حالم خوبه ببین!!
جونگکوک بدون هیچ توجهی به دستهای پسر روی صورتش با قاطعیت لب میزد تا هرجور حس منفی رو از این میون پاک بکنه..
با دیدن مردمکهای لرزونش دوباره سرشو تکون داد و تهیونگ اینبار نفس لرزونشو بیرون داد و با فهمیدن اینکه داشته چیکار میکرد دستهاشو پایین اورد.
" عقلتو از دست دادی تهیونگ؟ "
جونگکوک کلافه عقب رفت و کاری کرد پسر کلمات رو به فراموشی بسپره..
شب سختی رو پشت سر گذاشته بود و اگه اون پسر نبود شاید به سادگی هرچهتمامتر قرار بود بلایی سرش بیاد!!
پوفی کرد و با قدمی دوباره خودشو به تخت نزدیک کرد.
_بهتره بخوابی خب ؟؟
با دیدن تعللش زبونش توی لپش کشید و ادامه داد
_من حواسم هست نیازی نیست بترسی، فقط بخواب..
تهیونگ که با شنیدن تنها صدای اون مرد آرامش و امنیت عجیبی بهش رخنه میکرد سرشو تکون داد و با گزیدن لبش زیر پتو خزید.
جونگکوک کلافه و عصبانی عقب کشید و روی تخت نشست.
دستی به موهای بلندش کشید
" لعنتی نزدیک بود.. "
با اشارهی یکی از آدمهای اون مرد پشتش راه افتاده بود و حالا بعد از رد کردن راهرویی فرشته نجاتش توی دیدرسش قرار داشت..
روی چهار پایهای نشسته بود و نگاهش به زمین بود
با تنه آرومی که بهش خورد حواسش جمع شد و فهمید باید جلوتر بره، وقتی دقیقا کنار مرد قرار گرفت تونست صدای آرومش رو بشنوه
_دیشب و بخاطر داری نه ؟؟
با یادآوری دیشب و چیزی که دیده بود به خودش لرزید اما بعد از ثانیهای با تکون دادن سرش جونگکوک رو متوجه جوابش کرد
_باید دیده باشیش، بهم بگو کدومشون بود..
با سرش به جلو اشاره کرد و تهیونگ تازه با چرخوندن سرش تونست چندنفری رو ببینه که توی فاصله دوسه متریش زانو زده بودن و به خودشون میلرزیدن.
نگاهش رو با گیجی و تعجب بینشون چرخوند و اب دهنش رو قورت داد
_م..من یادم نمیاد..
جونگکوک بالاخره سرش رو بالا گرفت و بهش نگاهی انداخت
برق تو چشمهاش معنای خاصی داشت
پاک بود
اما خطرناک
_یادت میاد..
_اگه.. اگه بگم.. چیکارش میکنی ؟؟
جونگکوک از جاش بلند شد وبا یدور چرخوندن گردنش نگاهش و روی صورت اون ثابت نگهداشت.
تا حالا کسی بهش گفته بود چه مژههای بلندی داره؟؟
_کاری که یادش نره !!
تهیونگ کمی سرش رو کج کرد و با خودش فکر کرد
کار درستی میکرد؟؟
ممکن بود بهش آسیبی برسونه و یا بکشتش..
اما اونم میخواست شب قبل همین بلا رو سرش بیاره..
ممکن بود بمیره..
اون به تهیونگ کمک کرده بود!!
جونگکوک از جلوی نگاهش کنار رفت و با دوباره اشاره دادن به اون افراد منظورش رو به تهیونگ فهموند.
با دقت اما هراسون صورتهاشونو از نظر میگذروند، با ندیدن چیز آشنایی به سمت جونگکوک برگشت
لبهاش میخواستن باهم برخورد کنن تا بگه هیچکدوم اونارو ندیده اما با یادآوری چیزی چشمهاش گرد شد و دوباره به سمتشون برگشت
جونگکوک که از دیدن واکنشش راضی بود و میتونست بفهمتش نیشخند محوی زد و رد نگاهش رو دنبال کرد.
توی اون تاریکی شاید چهرهش رو به خوبی به خاطر نسپرده بود اما کله کچلش چیزی نبود که بین اونا تابلو نباشه..
_بهم بگو تهیونگ..
بزاق دهنش رو پایین فرستاد و با بلند کردن دستش به آرومی انگشتش رو به سمتش گرفت و با ترس نگاهش رو دزدید.
_تو..
جونگکوک گفت و با بالا اومدن نگاه مرد قدمی جلوتر رفت
_د..دروغ میگ..
زانوش رو به صورت مرد کوبید و با پخش زمین شدنش کوتاه خندید
پاش رو روی مچ دستهاش گزاشت و به صدایی که با ظرافت توی گوشش میپیچید نیشخند زد.
_هیکارو.. باید بیشتر تلاش کنه !!
تهیونگ که نمیتونست چیزی که داره میبینه رو باور کنه دستش رو روی دهنش گزاشت و مردمکهای لرزونش رو روی صورت مرد گردوند که داشت با درد به خودش میپیچید و شکسته شده استخونهاش رو احساس میکرد.
بخاطر اون داشت این اتفاق میوفتاد..
جونگکوک بالاخره بعد از لحظهای تصمیم به جدایی گرفت.
_کشتن من این ارزشو داشت تا الان حتی نتونی کونت و بشوری ؟؟
با انداختن تفی روی بدنش عقب رفت و به آدمهاش اشاره داد تا سمتش برن و نصیحتهای آخرو بهش بکنن..
وقتی روش رو برگردوند چهره ترسیده تهیونگ رو مشاهده کرد و همین باعث شد چینی بین ابروهاش شکل بگیره
_آشغال هرزه..
مرد به سختی لب زد و تهیونگ با شنیدنش فقط بیشتر توی خودش جمع شد، صدای شکسته شدن قلبش رو میشنید اما این چیزی نبود که بهش اهمیت بده.. این زندان واقعی بود.
_از الان خودتو مرده بدون !!
همونطور که به خودش میپیچید با خشم گفت و دندونهاش رو روی هم سابید تا خونی که از بینیش جاری بود دندونهای سفیدشو بگیره.
تهیونگ حس میکرد لحظهای دیگه قراره ناخنهاش پوست دستش رو پاره بکنن، لرزیدن بدنش رو احساس میکرد و زانوهاش داشتن شل میشدن
دیگه نمیتونست اون وحشت رو تحمل بکنه پلکهاش داشتن روی هم میوفتادن که با حس سایهای روی تنش با تعجب منتظر موند..
جونگکوک به آرومی و با فاصله کمی جلوش ایستاد و چشمهای سرخش رو به اون مرد دوخت تا با بستن زاویه دیدش اجازه نده شدت گرفتن لرزشهای پسر اعصاب ضعیفش رو به کار بگیره..
چرا از صدای قلبش داشت کر میشد؟؟__________________________
جونگکوک باید بفهمه با این اهمیت دادناش بیشتر تهیونگ و تو چشم قرار میده..
خلاصه که اره
دیدین چیشد؟