،، ⁶

2.3K 344 349
                                    

صبح روز بعد وقتی هوسوک چشم‌هاش رو باز کرد مثل کسی میموند که بعد از یک خستگی طولانی بالاخره تونسته بود خوب استراحت کنه، احساس- احساس خوبی داشت. احساس دوست‌داشته شدن، مراقبت شدن. همونطور که تکون میخورد تا به عضلاتش کش بده و قولنج بشکونه حس میکرد که گرگش از خوشحالی روی پنجه‌هاش بند نبود.

با حرکتی که کرد حس کرد کسی پشتش تکون خورد. با فهمیدن حضور آلفا و رایحه‌ای که کل اتاق رو پر کرده بود چشم‌هاش گشاد شدن.

"اوه نه..."

بلافاصله برگشت و با یونگی‌ای که توی خواب عمیقی بود رو به رو شد، حلقه‌ی دست‌هاش دور کمر هوسوک محکم بودن، اونقدری که حتی با وجود خواب بودن آلفا هم بعید میدونست بتونه ازش فرار کنه. با زمزمه صداش زد: "یونگی.."

دقیقا نمیخواست بیدارش کنه، میخواست صداش بزنه تا مطمئن شه که تصویر رو به روش واقعیه. یونگی جوابی نداد، هنوز توی عالم خواب سیر میکرد. به خاطر فاصله‌ی کم بینشون میتونست قدرت زیادی که از گرگ یونگی اطرافش میچرخید رو حس کنه. هوسوک همیشه توی نقطه‌ی مقابل این موضع قدرت قرار داشت، همیشه حس کوچیک بودن میکرد چون مجبورش میکردن اینطوری باشه. اما حالا درسته که هنوز هم طرف دیگه‌ی این خط قرار داشت، هنوز هم حس کوچیک بودن میکرد اما با این تفاوت که این‌بار ازینکه کوچیک باشه و یونگی ازش مراقبت کنه خوشش میومد. این حس لعنتی اعتیادآور بود، این حس لعنتی که هراتفاقی توی این جهان هم بیفته باز هم هوسوک در امنیت باقی میمونه چون یونگی اونجاست تا ازش مراقبت کنه.

هنوز هم نمیتونست بفهمه چرا جونگکوک باید همچین قراری ترتیب بده اما توی اون لحظه، میون آغوش گرم و حمایتگر یونگی هوسوک ازینکه جونگکوک ماجرا رو اینجوری پیش برده بود، خوشحال و ممنون بود.

صدای تقه‌ی ناگهانی ای که به در خورد باعث شد هوسوک تو بغل یونگی بپره و باعث شه بلافاصله آلفا بیدار شه و همونطور که ناخودآگاه هوسوک رو بیشتر توی بغل و به سینه‌ش فشار میده با چشم‌هایی که حالا کامل باز شده بودن دنبال هرگونه تهدیدی بگرده.

هوسوک با دیدن یونگی‌ای که مشخصا هنوز اثرات خواب و گیجی توی صورتش پیدا بودن گفت: "یکی پشت دره"

یونگی با شنیدن صدای هوسوک یکه‌ای خورد و به خودش اومد، سرش رو پایین گرفت و یکی از اون لبخند‌های شیرین و لثه‌ایش رو زد قبل ازینکه با انگشت‌هاش گردن هوسوک جایی که فرومون هاش ازش میومدن رو نوازش کنه.

"صبحونه ست خوشگله، همینجا بمون تا آلفا برگرده"

هوسوک چیزی نگفت، فقط تماشا کرد که یونگی از تخت بیرون رفت و با اینکه فقط چندقدم ازش دور شده بود، هجوم سرما و تنهایی باعث شد به خودش بلرزه. با صدایی که نیازش رو داد میزد زمزمه کرد: "آلفا..."

ʚ 𝘈𝘭𝘭 𝘛𝘰 𝘍𝘪𝘯𝘥 𝘠𝘰𝘶 (𝘏𝘰𝘮𝘦) ɞWhere stories live. Discover now