دفعهی بعدی که هوسوک بیدار شد خودش رو توی یه اتاق نیمهتاریک با بدنی که بند به بندش توی درد میسوخت پیدا کرد، پلکهاش رو محکم روی هم فشرد قبل ازینکه اونهارو باز کنه و آروم پلک بزنه، خیلی زود تونست بفهمه که توی اتاق خودش نیست و بعد وحشت توی تنش پیچید، جون چیکار کرده بود؟!
نفس هوسوک برید و دستش خیلی سریع بالا اومد تا گردنش رو، جایی که میسوخت و پوستش ملتهب شده بود لمس کنه و بعد حتی اگر میخواست هم نمیتونست جلوی اشکهایی که توی چشمهاش حلقه میزدن رو بگیره. نالهی زمزمهواری از لای لبهاش بیرون اومد: "نه..." قسمتی از وجودش التماس میکرد تا اتفاقی که افتاده فقط یک خواب بد وحشتناک باشه. یه کابوس.
اما قبل ازینکه بیشتر از این توی سیاهی و وحشت فرو بره، صدای آرومی توی گوشش پیچید: "هی" صدای آشنایی که مثل آب روی آتیش وجودش براش بود.
با چشمهایی که گردشده بودن سریع سر چرخوند، تا وقتی اون چشمهای دوستداشتنی رو نگران ندیده بود نمیدونست داره عین بید میلرزه.
"چرا..." هوسوک سوالهای زیادی داشت، اونقدر زیاد که نمیدونست از کجا باید شروع کنه. بیتوجه به گرمای اشکهایی که تندتند روی گونهش میریختن، دست دیگهش رو هم بالا آورد و به امید اینکه اون زخم لعنتی رو از نگاه خیرهی یونگی بپوشونه، روی گردنش گذاشت.
یونگی با دیدن هولشدن پسر آروم به جلو خم شد و با همون صدای آروم سریع گفت: "هی هی، چیزی نیست. تو خوبی" طوری که میخواست به هوسوک اطمینان بده شروع به تکرار کرد: "خوشحالم بهوش اومدی، تو خوب میشی. آلفا همینجاست، آلفا مراقبته. میشه لمست کنم امگا؟ میشه مچت رو بو بکشم؟"
هوسوک فقط خیره موند، جوابی نداد، نه قبول کرد و نه رد، حتی نمیتونست به حس رد شدن و ناامیدی یونگی وقتی گردن هوسوک رو میبینه فکر کنه. چرا جون اینکارو باهاش کرده بود. چرا هوسوک بهش اجازهی اینکار رو داده بود.
"لطفا گریه نکن" صدای یونگی آروم و پر از احساساتی بودن که هوسوک نمیتونست توی اون لحظه بخونتشون:
"لطفا گریه نکن اونم وقتی من نمیتونم اشکهات رو پاک کنم.."
هوسوک فینفینی کرد و با باز کردن دهنش هق آرومی از بین لبهاش بیرون پرید: "منو ببخش هیونگ..." تن خشکشدهش رو تکون داد و همونطور که نگاهش رو میدزدید توی خودش جمع شد: "منو ببخش... من همهچیزو خراب کردم... "
یونگی سر تکون داد و به امگای آسیبدیدهی روی تخت التماس کرد: "نه نکردی. تو هیچچیز رو خراب نکردی. هوسوک لطفا، پرنسس، منو ببین"
هوسوک از جاش جم نخورد، فقط نگاه اشکیش رو از آلفا گرفت و به یونگی جرات داد تا ادامه بده:
"الان دیگه جات امنه، هنوزم پرنسس منی البته اگه دلت بخواد، گرگ من هنوزم تو رو مال خودش میدونه، تو مال منی، و این فقط درصورتیه که خودت بخوای. برای هرچندوقتی که دلت بخواد مال منی، فقط خودم"
YOU ARE READING
ʚ 𝘈𝘭𝘭 𝘛𝘰 𝘍𝘪𝘯𝘥 𝘠𝘰𝘶 (𝘏𝘰𝘮𝘦) ɞ
Fanfiction↜آلفا مین یونگی و هوسوک به خاطر گذشتهی یونگی، از همدیگه متنفرن ولی فقط تا وقتی که یونگی میفهمه هوسوک هیچوقت اون چیزی نبوده که فکر میکرده... ₊ ⊹ Original Writer @LadyMika on Ao3