،، ¹⁴

1.5K 250 111
                                    

یونگی زودتر از هوسوک بیدار شد، کسی که میون بازوهاش آروم گرفته بود و با هر بالا و پایین رفتن سینه‌اش آرامشی که تا به حال حتی شبیهش رو هم نچشیده بود رو با بخشندگی به یونگی تزریق میکرد، تا به امروز اینقدر حس کامل بودن خودش و گرگش رو نداشت.

وضعیتی که توش بود با یه موهبت الهی فرقی نداشت، میدونست که توسط خدایانی که تموم‌مدت بهشون التماس می‌کرد مورد لطف قرار گرفته و اون‌ها تصمیم گرفتن با سپردن همچین موجود شیرین و زیبایی بهش؛ ذره‌ای از بخشندگی‌شون رو به یونگی نشون بدن.

با لبخندی که مختص امگا بود، فقط دراز کشیده بود و ملایم و با احتیاط تارهای نرم هوسوک رو نوازش میکرد، تو آروم ترین حالت ممکن تا مبادا امگای زیبای توی آغوشش رو بیدار کنه. اما قبل ازینکه اشتیاقی که باعث میشد انگشتاش ذق ذق کنن برای بیدار کردن امگا؛ از جا بلند شد و سمت آشپزخونه رفت تا برای هوسوک صبحانه تدارک ببینه.

چیزی که انتظارش رو نداشت، جونگکوکی بود که تک و تنها پشت میز آشپزخونه نشسته بود.

"کوک؟"

جونگکوک با شنیدن صدای یونگی، بلافاصله سر بلند کرد اما با دیدن آلفای بزرگ‌تر دوباره سرش رو پایین، سمت گوشیش، انداخت با این تفاوت که حالا اخمی هم روی صورتش نشسته بود.

یونگی می‌تونست چشم‌های سرخ‌شده‌ی آلفای کوچیک‌تر رو از همین فاصله هم ببینه. بدون معطلی پرسید:

"مشکل چیه؟" جلو رفت و روی یکی از صندلی‌ها نشست قبل ازینکه تنشو سمت جونگکوک بچرخونه. با جواب ندادن پسر جوان‌تر؛ یونگی دوباره تلاش کرد‌:

"نقشه‌ات جواب داد"

جونگکوک بلافاصله جوابی نداد، وانمود کرد چیزی که توی گوشیشه جالب‌تر از صحبت‌های آلفاست اما بالاخره دلش طاقت نیاورد، گوشیش‌ رو روی میز انداخت و دستی توی موهاش کشید.

"جواب نداد" صداش ناراحت بود.

حس می‌کرد میدونه جونگکوک داره چی میکشه پس نفس عمیقی کشید و صداش زد: "جونگکوک..."

"جواب نداد هیونگ..." صدای آلفای جوان‌تر شکست، غم، خشم و کلافگی لابه لای لرزش صداش مشخص بود:

"قرار بود آخرش اون مال من بشه. قرار بود من کسی بشم که نجاتش میده، قرار بود ما با هم باشیم اما-" جونگکوک نگاهش رو منحرف کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد ادامه داد: "اما دیشب دیدم چطوری نگاهت میکرد..."

یونگی اخمی کرد: "جونگکوک، بهت گفتم که هرنقشه‌ای که داری باید طوری پیش ببریش که مطمئن شی آخرش تو هم خوشحالی"

"آره گفتی.. و حدس بزن چی؟ من به هیچوجه خوشحال نیستم!" صداش بلند بود اما نگاهش هنوز هم از رو به رو شدن با یونگی سر باز میزد:

ʚ 𝘈𝘭𝘭 𝘛𝘰 𝘍𝘪𝘯𝘥 𝘠𝘰𝘶 (𝘏𝘰𝘮𝘦) ɞOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz